مرگ عجیب ترین چیزی بود که دیدم.
( بچه که بودم رفتم کما) یه پونوزده شونوزده سال پیش.
چیزایی که دیدم خیلی عجیب بود.
حالا تصور نکنین رفتم بهشت یا جهنم یا ی دنیای فانتزی ها!
فقط رنگ هایی تو عالم خواب میدیدم که هنوزم تو واقعیت ندیدمشون.
«برادر من، شب و روز با دخترهای دیگه حرف میزنه اما هواسش به درد خواهرش نیست، دخترهایی که جز اسم چیزی ازشون نمیدونه رو دلگرم میکنه و کنارشون هست اما، بیتفاوت از کنار خواهرش رد میشه جوری که انگار وجود نداره. باهام سرسنگینه، حرف نمیزنه و تموم وقتش رو با دیگران میگذرونه چون فقط میخواد تفاوت ایجاد کنه. اینکه با بقیه متفاوت باشه، اینکه خونمون رو بکنه تو شیشه چون فقط متفاوت از مفهوم اصلی یک برادره.
پدر من، آدم متعصبیه، از اون آدمها که هیچ چیزی رو برای بقیه گناه نمیدونه اما برای من گناهه، اونقدر آدم رو محدود میکنند که خفه بشه و تو خفگی و سکوت بمیره، بدون اینکه کسی متوجه بشه. در حالی که برادرش، همخونش هزاران بار متفاوت تر از اونه و شده...
درسته، اما تفاوت همیشه ذاتی نیست. آره تفاوت هست اما گاهی اوقات این تفاوت آدم رو له میکنه، حسرت به دل آدم میذاره، تا آخر نمیذاره این دلخستگیها از بین برن. و خب درسته حق با تو هست مهم خودمم و پیشرفتم و موفقیتهام اما کاش؛ کمی، فقط کمی، آدم رو توی مسیر موفقیتهاش همراهی کنند در حد دلگرمی، نه سنگ اندازی.