از هجوم روشنایی
شیشههای در تکان میخورد
صبح شد، آفتاب آمد
چای را خوردیم روی سبزهزارِ میز
ساعت نُه ابر آمد، نردهها تَر شد
لحظههای کوچک من
زیر لادنها نهان بودند
یک عروسک پشت باران بود
ابرها رفتند،
یک هوای صاف،
یک گنجشک، یک پرواز
دشمنان من کجا هستند؟
فکر میکردم:
در حضور شمعدانیها
شقاوت آب خواهد شد...
#سهراب_سپهری