- ارسالیها
- 1,375
- پسندها
- 8,686
- امتیازها
- 28,673
- مدالها
- 20
سوار بر اسب میشود، سنگینی نگاه پدر حتی اسب را از حرکت وا میدارد، پیاده میشود. به سمت پدر بازمیگردد، حیا اجازه نمیدهد به پدر که در آغوش گیرد نهالش را، علی عطش را در چشمان پدر میابد، قدمی به جلو برمیدارد جسم در جسم میاندازد، یکی میشود، روح حالا یک نفر است، جسم هم همینطور...
قلبها پشت قفسهی تن چنان ملتهب میکوبند تا بهم برسند.
پسر با نگاهی مملو از حیا از پدر تن میکَنَد.
به میدان روانه میشود
دستار از چهره برمیدارد
صدای همهمه لشکر دشمن بلند میشود:
یاللعجب، پیغمبر رجعت کرده به پیکار ما آمده..
دیگری چشمانش را ریز میکند و دست به محاسن سپیدش میکشد: آری رسول خداست، خوب بخاطر دارم در جنگ صفین همین لباس...
باران جان برنامه های هیئت رو جدا کردم که گم نشن بین مطالب