متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

آموزشی ~•~ بحث و گفتگو «ویژه کارگاه» ~•~

  • نویسنده موضوع F.K
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 4,919
  • کاربران تگ شده هیچ

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,008
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • #31
ایده ی من:
داستان در مورد جراح مغز و اعصابی است که بعد از سالها تحصیل در امریکا به وطنش ایران برمی گردد. در ایران در یکی از بیمارستان های معروف مشغول به کار می شود. همه چیز عادی و یکنواخت است تا زمانی که با پرونده ی مشکوکی روبه رو می سود که مربوط به دختری است که بیماری لاعلاجی دارد. به کمک یکی از دوستانش پیگیر این پرونده ی مشکوک می شونو که مدت زمان زیادی است بسته شده است. اما چیزی در این پرونده مشکوک است!
چیزی که باعث شده است این جراح باری دیگر این پرونده را باز کند و به مطالعه و تحقیق درباره ی ان بپردازد!
تحقیقی که باعث بوجود امدن علامت سوال های زیاد و همچنین اشکار شدن رازهای دیرینه می شود!
این پرونده مشکوک قرار است سرنوشت این جراح را به چه سمتی بکشاند؟
 
امضا : Hani.Nt

^red_bloom^

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
3,292
امتیازها
16,413
مدال‌ها
11
  • #32
ایده ی من:لیندا کالاهان فرشته مرگی ست که دز کالیفرنیا زندگی میکنه.در سیصد سال زندگیش‌به دنبال جواب سوالهایش بود .جواب سوالهایی که از نمایندگان خدا می پرسید و بی جواب می ماند. یک شب که برای قدمی زنی بیرون می رود ؛شاهد قتل زنی به نام آنا می شود. روح ان زن با التماس از او خواهش میکند تا به پلیس گزارش دهد.او گزارش می دهد و متوجه می شود که کاراگاه پرونده مرد مرموز همسایه است. با ان زن و کاراگاه همراه می شود تا علت قتل را بفهمد و بعد از ان بتواند روح زن را در ارامش به دنیا بفرستد.اما کاراگاه به او مشکوک میشود و سعی می کند از طریق رابطه ی عاشقانه به او نزدیک شود
 
امضا : ^red_bloom^

samira23

رو به پیشرفت
سطح
3
 
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,286
امتیازها
8,063
مدال‌ها
2
  • #33
نفسم منقطع شده است. قلبم انقدر تند می‌زند که احتمال دارد سکته کنم؛ اما حتی ذره‌ای برایم مهم نیست. چشمانم بر روی کاغذهای در دستم خشک شده است. دلم می‌خواهد نگاهم را از برگه‌ها بگیرم اما نمی‌توانم. نه! نمی‌توانم! نمی‌توام از آن یک خط چشم بگیرم. امکان ندارد! پس برای همین همه چیز مشکوک بود. انگار تازه تکه‌های پازل درست می‌شدند. چیزی در مغزم فریاد می‌زد. چیزی را فریاد می‌زد که درکش برایم ناممکن بود. با وحشت برگه‌ها را ول کردم و سرم را میان دستانم گرفتم. سعی داشتم آن صدا را خاموش کنم اما هر لحظه بیشتر می‌شد. ناگهان چیزی به پشت سرم اصابت کرد. روی زمین سرد افتادم و قبل از اینکه چشم‌هایم بسته شود، لحظه‌ای از ذهنم گذشت از کجا شروع شد؟ جوابش مانند ناقوسی در مغزم پیچید. از همان روز نحس! از همان روزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا