متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

آموزشی ~•~ بحث و گفتگو «ویژه کارگاه» ~•~

  • نویسنده موضوع F.K
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 4,894
  • کاربران تگ شده هیچ

F.K

نویسنده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
5,459
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #21
اینجا برای گفتگو و پرسش سوالاتونه. همینطور راهنمایی به شما دوستان. من دوستانی که شرکت کردن رو تگ میکنم اینبار ولی دفعه بعد خودتون حضور داشته باشید. این تاپیک آزاده و همه میتونن شرکت کنن.
@ Faranak Faranak : شما برای ایده که درخصوص پزشکی بود، اسمی پیدا کردید؟ یا خلاصه ای که باب دلتون باشه؟
 
امضا : F.K

malikaaraghi

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
212
پسندها
4,141
امتیازها
17,083
مدال‌ها
13
  • #22
ایده ی اولیه ی کارگاه برای شروع:
پسری به اسم سامان که پدرش پلیسه و در کودکی گم می شه و ناخواسته وارد یه گروه بچه های کار می شه. سرپرستش تو اون گروه اونو به تیمور، رئیس یکی از باندها که فرزندی نداره، می فروشه. ۲۰ سال می گذره و سامان می شه دست راست و فرزند خوانده ی تیمور. بالاخره ماه پشت ابر نمی مونه و پدر اصلی سامان مسئول پرونده ی این گروه خطرناک می شه و پدر و پسر باهم روبه رو می شن و سامان در یک دوراهی سخت گیر می افته، انتخاب بین پدری که از خونشه و پدری که ۲۰ سال اونو بزرگ کرده و.....!
زندگی، پر از چه کنم هاست.
اما زندگی او، پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

روشنک.ا

نویسنده انجمن
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,835
پسندها
34,636
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
  • #23
خب من یک سوال دارم و اون اینه که آیا لزومی داره مقدمه‌ی رمان بخشی از وقایع رمان (با راوی دانای کل) باشه و اینطور فضاسازی اولیه کنه یا اینکه میتونه یک نمای کلی از آنچه در رمان خواهد گذشت نشون بده و البته ناتمام قطع بشه که خواننده از روی کنجکاوی به خوندن متن رمان ترغیب بشه ؟
این حالت دوم که گفتم منظورم بیشتر این هست که مقدمه بخشی از وقایع رمان رو بیان نکنه بلکه به صورت یک نمای کلی از احساسات و تحولات اصلی که در رمان اتفاق میفته در قالب‌های مختلف (مثلا دلنوشته‌ی بلند) به نمایش بذاره و البته می‌تونه اشاره‌ای هم به دلیل انتخاب اسم رمان بکنه.حالا این حالت دوم که گفتم از نظر اصولی برای نوشتن مقدمه جایز هست ؟
 

F.K

نویسنده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
5,459
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #24
خب من یک سوال دارم و اون اینه که آیا لزومی داره مقدمه‌ی رمان بخشی از وقایع رمان (با راوی دانای کل) باشه و اینطور فضاسازی اولیه کنه یا اینکه میتونه یک نمای کلی از آنچه در رمان خواهد گذشت نشون بده و البته ناتمام قطع بشه که خواننده از روی کنجکاوی به خوندن متن رمان ترغیب بشه ؟
این حالت دوم که گفتم منظورم بیشتر این هست که مقدمه بخشی از وقایع رمان رو بیان نکنه بلکه به صورت یک نمای کلی از احساسات و تحولات اصلی که در رمان اتفاق میفته در قالب‌های مختلف (مثلا دلنوشته‌ی بلند) به نمایش بذاره و البته می‌تونه اشاره‌ای هم به دلیل انتخاب اسم رمان بکنه.حالا این حالت دوم که گفتم از نظر اصولی برای نوشتن مقدمه جایز هست ؟
اگه میخوایم یه توضیح دقیق با اتفاقات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.K

phantom.hive

رو به پیشرفت
سطح
0
 
ارسالی‌ها
168
پسندها
1,000
امتیازها
10,013
سن
21
  • #25
جاه طلبی در تار و پود وجودش داد می‌زد و بی‌پروا ارابه می‌راند. او در منجلاب شخصیت سرریز از غرورش به منزجرکننده بودن محکوم بود و بس.
و تقدیر او را می‌سازد. اویی بدون پا! و این شخصیت قلم به دست، با داستانی دوباره می‌خواهد پا بگیرد و...


ایده‌ی من:
یه چندتا دانشجوی باستان شناسی که با تمام ناسازگاری‌هایی که دارن با هم گروه می‌شن تا تکلیف عیدشون رو انجام بدن. اونا موظف هستن به موزه‌های شهرهای مشخص شده برن و از موزه‌ها گزارش تهیه کنن. اما به طور اتفاقی پاشون به موزه‌ی سیاه که یه موزه‌ی شیطانیه باز می‌شه...
 

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #26
جاه طلبی در تار و پود وجودش داد می‌زد و بی‌پروا ارابه می‌راند. او در منجلاب شخصیت سرریز از غرورش به منزجرکننده بودن محکوم بود و بس.
و تقدیر او را می‌سازد. اویی بدون پا! و این شخصیت قلم به دست، با داستانی دوباره می‌خواهد پا بگیرد و...


ایده‌ی من:
یه چندتا دانشجوی باستان شناسی که با تمام ناسازگاری‌هایی که دارن با هم گروه می‌شن تا تکلیف عیدشون رو انجام بدن. اونا موظف هستن به موزه‌های شهرهای مشخص شده برن و از موزه‌ها گزارش تهیه کنن. اما به طور اتفاقی پاشون به موزه‌ی سیاه که یه موزه‌ی شیطانیه باز می‌شه...
میان این افراد من بودم که جلوتر میرفتم و از این تنگراهها رد میشدیم هرکدام بعد از دیگری می آمد دست در دست هم گذر کردیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مهدیه احمدی

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #27
روزها و سالها و ماهها میگذرد...!
همه چیز همانطور که رویاهایش را داشت پیش میرفت اما...
گرفتن تصمیمی، زندگیش را زیر و رو میکند
و در آخر به این پی میبرد که:
تمامی ناممکن ها گاهی ممکن میشوند ...!
همانطور که عزرائيل میتواند فرشته نجات باشد...
ایده:
داستان درباره پسری که تحت تاثیر دوستانش قرارمیگیره و دست به دزدی و فروش مواد مخدر میزنه در همین حین با دخترکی آشنا میشه که سعی داره اون و از دوستانش جدا کنه تا این که اتفاقی میافته و مجبور میشه از بین دخترک و دوستاش یکی رو انتخاب کنه...!
از اون جا هم که عاشق دختره داستان شده ...
 

پروین امیرکافی

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
194
پسندها
1,515
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • #28
شنیده‌اید که میگویند شاعران عاشقان دل شکسته اند؟ ولی من میگویم نقاش‌ها عاشقان دل شکسته اند! مثل دختری چشم و مو مشکی، که برای دوری از همهمه‌ی شهر پا در روستایی میگذارد که مردی عاشق، در انتظار وصل اوست.

ایده قبلی
 
امضا : پروین امیرکافی

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • #29
میان این افراد من بودم که جلوتر میرفتم و از این تنگراهها رد میشدیم هرکدام بعد از دیگری می آمد دست در دست هم گذر کردیم تا به راه رویی کم نور که از بوی خون خالت تهوع گرفته بودیم رسیدیم میان این موزه ها که برای پردژه گشته بودیم این یکی خوف داشت دستمو به دیوار کشیدمو بو کردم حدسم درست بود. بو؛ بوی خون بود

ایده ی من :
دختریکه رشته اش نقاشی است و از شکست عشقی سنگینی که بهش وارد شده از زندگی در شهر بزرگ تخران بریده خسته شده دنبال راه چاره میگرده تا به روستایی در
شمال تهران برود برای زندگی؛ طی این راه و کسب اجازه از پدر در روستا عاشق طبیعت میشه و پسر اسب سواری که عاشق موی بلندو سیاه دختر میشود در تکاپو عاشق کردن دخترو.....
دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • #30
سرنوشت بیرحم اینبار دست گذاشته است بر روی پسرک داستان تا اورا به بازی بیرحمانه ی خود بکشاند؛ اما معجزه ای رخ خواهد داد! ورود دخترکی به زندگی این پسرک، مانع از پیشروی بیرحمی های سرنوشت می شود!
گویی این دخترک فرشته ی نجات زندگی پسرک داستان شده است!
قرار است اورا از این بازی بیرحمانه ی سرنوشت خارج کند اما با ایجاد دوراهی برای این پسرک!
دوراهی که سمتی دوستانی هستند که کمر به نابود کردن زندگی این پسرک بسته اند و سویی دیگر به خودش می رسد! اری همان فرشته ی نجات زندگی این پسرک!
 
امضا : Hani.Nt
عقب
بالا