- ارسالیها
- 550
- پسندها
- 5,459
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #21
زندگی، پر از چه کنم هاست.ایده ی اولیه ی کارگاه برای شروع:
پسری به اسم سامان که پدرش پلیسه و در کودکی گم می شه و ناخواسته وارد یه گروه بچه های کار می شه. سرپرستش تو اون گروه اونو به تیمور، رئیس یکی از باندها که فرزندی نداره، می فروشه. ۲۰ سال می گذره و سامان می شه دست راست و فرزند خوانده ی تیمور. بالاخره ماه پشت ابر نمی مونه و پدر اصلی سامان مسئول پرونده ی این گروه خطرناک می شه و پدر و پسر باهم روبه رو می شن و سامان در یک دوراهی سخت گیر می افته، انتخاب بین پدری که از خونشه و پدری که ۲۰ سال اونو بزرگ کرده و.....!
اگه میخوایم یه توضیح دقیق با اتفاقات...خب من یک سوال دارم و اون اینه که آیا لزومی داره مقدمهی رمان بخشی از وقایع رمان (با راوی دانای کل) باشه و اینطور فضاسازی اولیه کنه یا اینکه میتونه یک نمای کلی از آنچه در رمان خواهد گذشت نشون بده و البته ناتمام قطع بشه که خواننده از روی کنجکاوی به خوندن متن رمان ترغیب بشه ؟
این حالت دوم که گفتم منظورم بیشتر این هست که مقدمه بخشی از وقایع رمان رو بیان نکنه بلکه به صورت یک نمای کلی از احساسات و تحولات اصلی که در رمان اتفاق میفته در قالبهای مختلف (مثلا دلنوشتهی بلند) به نمایش بذاره و البته میتونه اشارهای هم به دلیل انتخاب اسم رمان بکنه.حالا این حالت دوم که گفتم از نظر اصولی برای نوشتن مقدمه جایز هست ؟
میان این افراد من بودم که جلوتر میرفتم و از این تنگراهها رد میشدیم هرکدام بعد از دیگری می آمد دست در دست هم گذر کردیم...جاه طلبی در تار و پود وجودش داد میزد و بیپروا ارابه میراند. او در منجلاب شخصیت سرریز از غرورش به منزجرکننده بودن محکوم بود و بس.
و تقدیر او را میسازد. اویی بدون پا! و این شخصیت قلم به دست، با داستانی دوباره میخواهد پا بگیرد و...
ایدهی من:
یه چندتا دانشجوی باستان شناسی که با تمام ناسازگاریهایی که دارن با هم گروه میشن تا تکلیف عیدشون رو انجام بدن. اونا موظف هستن به موزههای شهرهای مشخص شده برن و از موزهها گزارش تهیه کنن. اما به طور اتفاقی پاشون به موزهی سیاه که یه موزهی شیطانیه باز میشه...
دخترک...میان این افراد من بودم که جلوتر میرفتم و از این تنگراهها رد میشدیم هرکدام بعد از دیگری می آمد دست در دست هم گذر کردیم تا به راه رویی کم نور که از بوی خون خالت تهوع گرفته بودیم رسیدیم میان این موزه ها که برای پردژه گشته بودیم این یکی خوف داشت دستمو به دیوار کشیدمو بو کردم حدسم درست بود. بو؛ بوی خون بود
ایده ی من :
دختریکه رشته اش نقاشی است و از شکست عشقی سنگینی که بهش وارد شده از زندگی در شهر بزرگ تخران بریده خسته شده دنبال راه چاره میگرده تا به روستایی در
شمال تهران برود برای زندگی؛ طی این راه و کسب اجازه از پدر در روستا عاشق طبیعت میشه و پسر اسب سواری که عاشق موی بلندو سیاه دختر میشود در تکاپو عاشق کردن دخترو.....