روزی شیخی وارد یک آسیاب گندم شد
دید آسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و آسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود
از آسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟
آسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند...
شیخ دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد و سرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت:
شیخ خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده