امروز انقدر هوا سرده که دلم میخواد
یک لیوان قهوه ی تلخ با کمی شیر برای خودم بریزم وکنار شومینه
روی صندلی قدیمی مادربزرگ بشینم و به آینده فکر کنم…
+
+
+
اما چون هیچکدوم رو نداریم میشینم کنار بخاری تا شلغما بپزه.
چه بویی هم داره.به به
هر صبح
پیش از طلوع
به تو سلام می دهم
و تمام روز را
به شوق دیدارت سپری می کنم
و شب
با شاخه گلی به خانه بر می گردم
این عادت روزانه ی من است
هر چند
سال هاست از این شهر رفته ای…!!!