- ارسالیها
- 689
- پسندها
- 7,757
- امتیازها
- 24,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #81
بچه بودیم تازه این ساعت ماشین حسابیا اومده بود و همه آرزوم این بود یه دونه داشته باشم.
خلاصه با کلی بدبختی ثلث سوم شاگرد اول شدم و رفتم به بابام گفتم :
بابا جایزه برام از اون ساعتا میخری ؟
بابام خیلی جدی گفت:
پسرم ساعت میخوای چی کار ؟
هر وقت خواستی ساعتو بدونی به خودم بگو بهت میگم
یعنی هنوز که یادم میفته بغض میکنم
خلاصه با کلی بدبختی ثلث سوم شاگرد اول شدم و رفتم به بابام گفتم :
بابا جایزه برام از اون ساعتا میخری ؟
بابام خیلی جدی گفت:
پسرم ساعت میخوای چی کار ؟
هر وقت خواستی ساعتو بدونی به خودم بگو بهت میگم
یعنی هنوز که یادم میفته بغض میکنم