پاییز اینطوریه شما دم غروب میری زن میگیری دو تا بچه ام میاری از آب و گل درشون میاری میفرستیشون دانشگاه
ساعت و نگا میکنی میبینی ۹ و پنج دقیقه ی شبه هنوز
ما یه ناظم داشتیم تو دبیرستان این پسرشم تو مدرسه ما درس میخوند دو هفته یه بار سر صف پسرش رو صدا میکرد یجوری میزدش صدای بز میداد میگفت ببینید با هیچکس شوخی ندارم