1. ازبکیا Ezbekiya*
چه شگفتامیز- درست ده سال گذشته است
از زمانی که ازبکیا را دیدهام،
باغ انبوه کایران Cairan*، کنار ماه تمام
بامدادان موقرانه میدرخشید.
***
پس آن گاه از زنی عذاب میکشیدم،
نه باد شور و تازهي دریا،
نه غوغاي بازارهاي رنگارنگ،
هیچ نمیتوانستند تسلایم دهند.
آنگاه از درگاه خداوند مرگ را طلبیدم،
و آماده بودم تا خود به آن نزدیکتر شوم.
***
اما این باغ، از همه رو همانند است با
بیشهزار مقدس جهانی شاداب:
آنجا نخلهاي باریک شاخههایشان را بر میآورند،
مانند دوشیزههایی که خداوند فرو میفرستد؛
بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
تنها مارها پوست میاندازند،
همان گونه که روح میبالد و پیر میشود.
ما افسوس، همانند مارها نیستیم،
روح را دگرگون میکنیم، نه پیکر را.
***
تو، اي خاطره، با دست مادهغول،
زندگانی را راه میبري، گویی به یاري افسار اسبی،
میگوییام دربارهي آنها که از دیرباز
در این پیکر پیش از من زیستهاند.
***
نخست: زشت و نحیف،
شیفتهي فقط سایه روشناي بیشهزار و،
برگی فرو ریخته، کودکی جادویی،
که با واژهاي میتوانست باران را باز دارد.
***
درختی و سگی تند مزاج،
کسی است که گویی دوستانش را میبرد.
خاطره، اي خاطره، نشانهاي نخواهی یافت،
خشنود نخواهی کرد این جهانی را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
دوست دارم برگزیدهي آزادي را،
دریانورد و راهزن را.
آه، آبها بسیار بلند برایش آواز سر میدهند،
و ابرها بر او رشک میبرند.
***
خیمهاش بلند بود،
قاطرهایش چالاک و نیرومند بودند،
مانند نوشیدنی، سر میکشید هواي دلگشاي
کشور ناشناخته را به سلامتی انسان سفید.
***
خاطره، تو سالها سال سستتر شدهاي،
بوده است که او یا کسی دیگر
آزادي سرخوشانهاش را دگرگون ساخته باشد
براي رزم دراز-انتظار مقدس.
***
او میداند عذاب گرسنه و تشنه را،
خواب دلهرهآور را، سفر بیپایان را،
اما سنت جرج George Saint دوباره لمس کرد
سینهاش را ناسوده با گلولهاي.
***...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
من آن معمار ترشرو و خودسرِ معبدي هستم، بر آمده در تیرگی،
من رشکورزي فرهي پدر شدهام،
در سپهر همان گونه که بر زمین.
***
قلب را زبانهي آتشی فرو نا نشاندنی تاول خواهد زد،
راست تا روزي که بر خواهند خواست، تابان،
دیوارهاي اورشلیمی نو
بر دشتهاي میهنم.
***
و آن گاه بادي شگفت آغاز به وزیدن خواهد کرد--
و روشنایی مهیب از آسمان فرو خواهد پاشید:
آن راه شیري است که ناباورانه شکفت
مانند باغی از سیارههاي سرگیجهآور.
***
مقابلم پیدا خواهد شد، ناشناس بر من،
مسافري، که چهرهاش را پوشانده است؛
اما من هر چیزي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
بیشتر وقتها میان شهر بیهدف میگردم،
بیشتر وقتها مرگ را میبینم- و لبخند میزنم
لبخندي خردمندانه.
خُب، پس چه؟
راهی است که میخواهم.
این گونه است که به راه خود میفهمم
که نزدم خواهد آمد، به وقتش.
***
در امتداد بزرگراه خطوط را پشت سر میگذارم.
روزي طلایی بر کپههاي آهنقراضه خمیازه میکشید،
و در آن سوي نردهي پرت، اسپریس
در زیر خورشید سبز میزد.
آنجا تیغههاي علف
و قاصدکهایی، وامانده کنار چشمهاي،
***
در آفتاب نوازشگرانه چرت میزدند.
و دورتر گلدستهاي rostrum با بام هموارش فشار میآورد
روي دستهاي از زنان بیکار و خوشپوش.
زنبقهاي کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
باقی شعرِ درباره مرگ گویی براي همیشه دراز کشیده بود، دستانش کش آورده
و میان پاهایش جا گرفته بودند. خوب دراز کشیده بود. مردم الآن داشتند به طرفش میدویدند. از دوردست، سوسو کنان پرهچرخهاي کُندرو کالسکهاي بهنرمی میگردید. مردم به بالا دویدند و او را بر آوردند.... *** ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
مردنی این سان خوب و آزادانه.
سراسرِ زندگانیاش میتاخت- با اندیشهاي سمج،
تا به پایان برساند آغازي را.
و به تاختی اسب رنگین لغزید،
دیگر نمیتوانست با نیروي پایش زین را نگه دارد،
و رکابهاي سست به بالا میجنبیدند،
و پرواز کرد، با تکانی بالا افتاد...
پشت سرش را کوبید بر زادبوم
و خاك بهاري و دوستانهاش،
و در آن لحظه، در مغزش هر خیالی میگذشت،
فقط چیزهاي ضروري. آنها میگذشتند-
و میمردند. و دیدگانش مردند.
و لاشهاش خیالگونه به آسمان خیره شد.
***
چقدر خوب و دلگشا.
***
زمانی در امتداد پیادهرو سرگردان بودم.
کارگران با گاري...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کارگري، در حالیکه داشت دستگیرهي چرخدستی را فرو میبُرد، به جایی درون آب اشاره کرد،
و انبوه تابان جامههاي کار به خش خش درآمدند
آنجا، جایی بر علفزار، در قلوهسنگها،
بر همان کرانه- بطري نوشیدنی افتاده بود.
کسی چنگک قایقی را میکشید.
***
و در میان کُپههاي ماسهاي
که آب در امتداد خاکریز رانده بود،
شخصی سبکبارانه داشت میجنبید
در لباس کار با نفسهاي پرتپش،
کسی او را قاپید. دیگري کمک کرد،
و او را بر ساحل کشاندند و درازکش کردند
پیکرش را.
از سراپایش آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
همان پرسشهاي ابلهانه را: کی افتاد، و چه مدت افتاده بود
در آب، و چقدر آب خورد؟
از آن پس کمکم هر کسی به راه خود میرفت،
و من نیز بر راه خودم رفتم، و گوش میدادم
مانند مشتاقی، و کارگري م**س.ت
آمرانه به دیگران گفت
که ش*ر..اب روزانه آدم را ویران میکند.
***
کمی دیگر سرگردان خواهم بود، در حالیکه خورشید هست،
در حالیکه گرما هست، در حالیکه حالم
گرفته است، و افکارم.....
***
قلب!
تو باید راهنمایم باشی. و مشاهده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.