باقی شعرِ سرزمین مِه
زمستان دلبندم کناره میگزیند، 
یک ماهی در میان ماهیها، و گنگ. 
سختکوش بر آبها موج میاندازد 
با تکانِ نهفته متین بالههایش، 
بر کرانه میایستم و پایین را نگاه میکنم 
تا هنگامی که تختههاي یخ مرا به دور میکشانند، 
غوطه زدن و پیچ خوردنش را پنهان کند.
***
و محنت زده دوباره از شیون خونبار پرندهاي 
که کَتهایش را تنگ میگیرد 
بر سر، فرو میافتم 
بر دشت فراخ: او دارد دستچین میکند 
ماکیان را، و برایم میاندازد 
ترقوهاي پیسه را. با این حلقهي دور گردنم، 
فرودست آزارنده را در مینوردم.
***