خواب دیدم روی تخت نشستم بعد چندتا سایهی سیاه کنارمن خیلی بد و شیطانی دارن میخندن یهو دوییدم سمت آینهی کمدم خودمو دیدم که دندونای نیش بزرگی دارم چشمام قرمزه و داره از چشمام و دهنم خون میاد و با بدترین حالت بدجنسانه ناخونامو میکشم روی آینه و دارم میخندم بعد یهو اون سایهها گفتن این تویی
دیگه همین دیگه
من که همش در حال دیدن خواب ترسناکم
از بچگی خواب میدیدم جنها میفتن دنبالم
الانم که بزرگ شدم ایندفعه باهاشون دعوا میکنم تو خواب دیگه عادت کردم
ولی در هر حال یکی از ترسناک ترین و غم انگیزترین خواب هایی که دیدم این بود که یکی از عزیزام مرده.
باعث شدم یکی رو توی ملاعام اعدام کنن و طرف وقتی افتاد زمین درجا پوست و گوشتش کنده شد و اسکلت شد و رو زمین افتاد. جمجمش قِل خورد و اومد به پام چسبید خم شدم و نگاهش کردم و آروم گفت تو جهنم میبینمت/:
من معمولا تا خود صبح بیدارم(کیه که نیس)
بعد یه شب خوابم میومد رفتم خوابیدم بعد تو خواب دیدم رختخوابم کنار دره و داداشم مثل همیشه تو دومتری من پایین تر خوابیده منم سرم تو گوشیم بود(کاملا طبیعی اصلا انگار واقعیت بود)بعد یه دفعه در خیلی اروم باز شد فکر کردم مامانمه آخه بعضی شبا که تا صبح بیدارم میاد به جونم غر میزنه بعد گفتم: مامان تویی؟ جواب نداد ولی در بیشتر باز شد بعد یه دفعه یه سایه کاملا سیاه با سرعت خیلی بالا از در اومد تو و تو دوسانتی صورتم وایساد، یعنی کاملا سیاه بود انقدر ترسیدم که بیدار شدم و دیدم هنوز شبه و بقیه خوابن منم بیخیال شدم و دوباره سعی کردم بخوابم ولی نشد ترس عحیبی به جونم افتاده بود دیگه گریهم گرفت رفتم چراغا رو روشن کردم خانوادم تا نیم ساعت داشتن دلداریم میدادن
اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
من معمولا تا خود صبح بیدارم(کیه که نیس)
بعد یه شب خوابم میومد رفتم خوابیدم بعد تو خواب دیدم رختخوابم کنار دره و داداشم مثل همیشه تو دومتری من پایین تر خوابیده منم سرم تو گوشیم بود(کاملا طبیعی اصلا انگار واقعیت بود)بعد یه دفعه در خیلی اروم باز شد فکر کردم مامانمه آخه بعضی شبا که تا صبح بیدارم میاد به جونم غر میزنه بعد گفتم: مامان تویی؟ جواب نداد ولی در بیشتر باز شد بعد یه دفعه یه سایه کاملا سیاه با سرعت خیلی بالا از در اومد تو و تو دوسانتی صورتم وایساد، یعنی کاملا سیاه بود انقدر ترسیدم که بیدار شدم و دیدم هنوز شبه و بقیه خوابن منم بیخیال شدم و دوباره سعی کردم بخوابم ولی نشد ترس عحیبی به جونم افتاده بود دیگه گریهم گرفت رفتم چراغا رو روشن...
من یه بار دیدیمشون یه بارصدای پچ پچ ساعت چهار صبح تو خونه میومد درحالی که همه خوابن وسایل خونه غیب میشدن یهو پیدا میشدن درحالی که کلی دنبالشون گشتیم از همه جای خونه هم صدا میومد کلا وضعیت عجیبی بود ولی الان که به این خونه جدید اومدیم اصلا ازین خبرا نیس دیگه!!!