بوی برگ
برگی که در ديدار با پايیز
خشکش زده و رنگ به رخ ندارد
بوی برگ خیس
در شامگاهی سرد
همانقدر سوخته
همانقدر سوزاننده ِ
وجودت می
که از بندبند آيد
بو بکش
بهراستی عاشق شدهای
پیر، جوان، مرد و زن
هرکس که بهار در دل دارد
و به اکنونش پابند است.
چه ات
فاق لذتبخشی که پايیز بعد از تابستان میآيد
همانقدر پخته
همانقدر دلچسب که عشق...
***
2. سپید و سیاه
در سپیدی موهای من
سیاهی روزهای گذشته است
روزهايی دور از من
دور و بیگانه.
روزهايی نزديک
نزديک
به اندازۀ هراسی که در جان من است
خاطراتم
روزهايی در اکنون
آن هنگام که دستی روی شانهام نشست
گرم بود
ناگهان خشکم کرد
دستی که به يک سیم لخت وصل بود
آن روزها چون برق گذشت
برقی که قطع و وصل میشد
اين روزها شانهام را روکش کشیدهام
بهتنهايی
میان روزهايم آفتاب میگیرم.
***
کودکی در من راه میرود
میگويی: شعری بگو
ناگاه
کودکی پابرهنه بیرون میدود
صدای پايش با ص دای
کودکانم يکی پس از ديگری.
اکنون سراغ هرکدام را که بگیری
آدرس سطرهايی را خواهم داد
سطرهايی با بوی دستانی مادرانه
در امتداد فصلهايی با اختلاف دمايی چند
و مادری خاموش
و تو
میان کوچه پسکوچههای اين سطرها
گوش میدهی
***
به لالایی مادرانهای
که در پايیز خاطرههايش
هوادار کلاغها شده است
و اينچنین
کودکانش را میخواباند
در موازات چشمانی بیقرار
که به پلکهايشان وعدۀ خواب دادهاند
چندیست مردمان اين آبادی
در انتظار مهرند
اما به خشم تیر گرفتارند
و اينچنین است که عشق
يک فصل است
تکرار
قربانی.
تو از ابتدا میدانستی
که من
واقعی
مادر اين شهرم.
***
(در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد)
گويا مجالی نیست برای گريز
بی نماز دست به دعا میشوم
مگر پا بیرون بکشی از خیالاتم
عمری حافظ اشارت های تو بودم
لیکن
(کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد)
***
احساسم در محدودۀ همین سطرها
برای خودش زندگی میکند
سرش را پايین انداخته
و زير لب تکرار میکند:
تا هستم، هستی
و من بر آنم که نگهش دارم
حتی در میان سطرهايی
که تمام واکنششان
در يک سیاهی خالصه میشود
قلم میخورند لیکن خوشحالاند
که کسی زنده میماند
چقدر برعکس آدمهاست
که قلم میزنند تا
زنده بمانند
و چه غمانگیز است
مرگ
آنگاه که باوری میمیرد
***
خاطرهها خود را به رخ میکشند
و احساس در نهايت سکوت
جان میدهد
من احساسم را روی کاغذ میريزم
تا پايدار بماند
آنچه در اکنونم جاری است.
تنفس دهان به دهان واژههايم
يک شعر میآفريند
اکنون کاغذم سفید نیست
اما مملو از احساس است
زنده است
و چه دوستان خوبی میشوند
آن هايی که دستِ هم را میگیرند
تا زندگی جريان يابد
اينجا دنیای من است
لابهلای همین سطرها
که احساسم زنده میماند
و میخواند: تا هستم، هستی.
***
معتاد شده است
چسب زخم دور انگشتم
به خونی که هربار
زير پای نامههايم
بر پا میشود
دوستت دارم
»امضا«
»انگشت«
فرياد میزنی: بس کن!
و من میگويم: هیس!
انگشت بر لبت میگذارم
چسب
خودخواه شدهام
زيرا
نگاهی را در چشمام جا دادهام
که صدها بار
دستی بر سر و روی تو کشیده
پیکرم سراپا نشان از مهر تو دارد
بوی دوست داشتن تو را میدهم
هرچه که تو دوستش بداری را
دوستش میدارم.
من جلوهای از تو هستم
و اين دلم را چقدر گرم میکند.
***