متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات داستان ابراهیم |‌ پناه سازگار عضو انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان: ابراهیم
نویسنده : پناه سازگار
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
داستان راجع به پسری معلم به نام ابراهیم است ، که ماجراهایی برایش پیش می آید و برای مدتی جایی می‌رود که همه از او بی‌خبر می‌شوند!
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #2
ابراهیم پسر درشت هیکل بازار را می دیدم که بار های برنج دکان حاج ممد را روی دوشش گذاشته بود و می رفت. معلم بود ولی چون حقوق معلمی خرج هفت خواهر و برادر و پدر و مادر علیلش را نمی داد به بار بری مشغول بود. زور و بازویش عجیب شگرف بود. چهره ی معقولی داشت و نجیب به نظر می آمد.

گاهی سر کوچه خواهر کوچکش را روی دوشش میگذاشت و کلی او را می خنداند. یک نفره نقش همه ی اعضای خانواده را بازی میکرد.

با اینکه دستش تنگ بود به فقرا هم کمک میکرد.

تلفنش زنگ خورد و کیسه های برنج را روی زمین گذاشت. نمی دانم چه خبری شنیده بود که کیسه ها را همانجا رها کرد و رفت. از فردای آن روز در بازار ندیدمش. یعنی هیچ کس او را ندید.

رفته بود و خانواده اش بی سرپرست شده بود. دختر بزرگ خانواده ۱۵ سالش بود و شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
رفتن ابراهیم درد بزرگی بود چه برای خانواده و چه برای محله ، یک مرد واقعی از محله کوچه نشین ها کم شده بود
کسی نمی دانست سراغش را از چه کسی بگیرد.
برای دختران خواستگار بود که صف میکشید.

شیرین ۱۷ ساله را شوهر دادند به مردی ۳۰ ساله پزشک و موجه ،
رویا ۱۵ ساله با مردی ۳۲ ساله و ثروتمند ازدواج کرد و دختران دیگر به طبع خواهرانشان برای فرار از وضع اقتصادی بد خانواده و نبود برادر یکی یکی به خانه بخت رفتند.

اما مهتاب زیباترین دختر خانواده هلالی و محل ماند و برای فرار تن به ازدواج نداد .. .

یک سالی می شد از ابراهیم خبری نبود و مهتاب ۱۳ ساله شده بود و برادر کوچکترش حسن ۷ ساله ... .
قلکی که ابراهیم برایش خریده بود و هر ماه پرش می کرد را شکست و شروع به یادگیری تایپ کرد ، تازه صنعت تایپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,121
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
روز دوشنبه مهتاب کتاب و دفتر خود و برادرش حسن را جمع و جور کرد به سمت مدرسه راه افتاد،
پشت محله ی کوچه نشین ها که رسید، چشمش به مرد درشت هیکل سیاه شده ای افتاد که همراه زنی با کودکی کوچک در بغل به سمت کوچه شان دور میزدند،
سریع برگشت و مادر و ابراهیم را روبه روی هم دید،
مادر بهت زده بود و ابراهیم سرش پایین،
مهتاب سلام داد و مادر را از بهت زدگی بیرون کشید و همه را به داخل خانه راهنمایی کرد ،
ابراهیم گفت ؛ خانومی شده ای برای خودت خواهر
مهتاب لبخندی زد و به نشانه ی حیا سرش را پایین گرفت،
معلوم بود مهتاب از ماجرا خبر دارد، مادر پرسان قضیه شد.
واقعیت ماجرا چه بود یک زن ابراهیم را از خانه و مردانگی دور کرده بود؟
مردمی که پشت ابراهیم شایعاتی نابجا و پر از قضاوت در آورده بودند حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا