فال شب یلدا

شاعرغیرپارسی اشعار فرناندو پسوآ

  • نویسنده موضوع SAN.SNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 280
  • برچسب‌ها
    color
  • کاربران تگ شده هیچ

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
نمی دانم چگونه قادر است
شخصی غروب آفتاب را دلگیر بیابد،
مگر آنکه در قیاس با طلوع آفتاب اینگونه دریابدش.
اما آخر چگونه می توان دلگیرش یافت

یک چیز را که چرا چیزی دیگر نیست؟
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #2
اینک، بر فراز چروک پیشانیِ کوتاهم،
دیگر سپید می‌گردد موی آن جوانِ جان باخته در من.
امروز دیگر چندان فروغی ندارند چشمانم.
و دیگر روا نیست بر لبانم،
سهمی از بوسه ها.
اگر که اینک نیز دوستم میداری،


تو را به خاطر دوست داشتن، تمامش کن :
که اکنون دوست داشتنت،
خیانتت به من باشد با خود من!
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #3
به آرامی و به آرامی، بسی به آرامی،
می‌وزد، نسیمی بس آرام،
و همان سان می‌رود سوی دوردست‌ها، به آرامی،
و من، نه درمی‌یابم که در اندیشه‌ی چیستم،

و نه خواهم دریابم
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #4
بهار که بازمی‌گردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باورکنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی می‌بیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتی گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمی‌گردند
گلهای دیگری می آیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمی‌گردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمی‌شود

چرا که هر چیزی واقعی است
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #5
روشن است که خسته‌ام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خسته‌ام، نمی‌دانم:
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
زیرا خستگی همان است که هست
سوزش زخم همان است که هست
و آن را با سببش کاری نیست.
آری خسته‌ام،
و به نرمی لبخند می‌زنم
بر خستگی که فقط همین است
در آن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن
و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ
فهمِ قفانگر…
و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟

من باهوشم: والسلام.
بسی چیزها دیده‌ام و از آنچه دیده‌ام
بسی چیزها آموخته‌ام،
و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،
و این که دست آخر سر را
توان کاری هست هنوز.
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #6

دور تا دور کسی را که در رویا می‌بینی
دیوارهای بلند بکش
بعد
از لابلای نرده‌های نرم تن درآهنی
جایی که باغچه پیدا می‌شود
دسته دسته گل‌های خندان بکار
از همه نوع
چراکه مردم فقط این گونه تو را می‌شناسند
جایی را که در دید کسی نیست
هیچ بکار
گل‌ها را همان‌طور در خاک بکار
که همسایه‌ها کاشته‌اند
تا هر کس که به آن سو بنگرد
از باغچه سر درآورد
همان‌طور که تو می‌خواستی
اما جایی را که از آن توست
و هرگز هیچ‌کس نمی بیند
بگذار گل‌ها هر طور که می‌خواهند بشکفند
بگذار سبزه‌ها سرخوش و آزاد جوانه‌زنند

یک جفت از خودت را زنده در خاک بکار
دور تا دورش را بپوشان
وسعی کن هیچ‌کس نتواند
چیزی از باغچه‌ایی که تویی
سر در بیاورد

باغچه‌ای پرشکوه فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #7
از دیوان شعر شاعری عارف
امروز یکی دو صفحه خواندم
ومثل کسی که زارزار گریه کند
غش غش خندیم

شاعرهای عارف ، متفکرهای بیمارند
و متفکرها دیوانه‌ها

شاعرهای عارف می‌گویند:
گل‌ها حس می‌کنند
روح دارند سنگ‌ها
و در پرتو مهتاب
به خلسه فرو می‌روند رودخانه‌ها.

گل‌ها اگر حس داشتند دیگر گل نبودند،
انسان بودند
سنگ‌ها اگر روح داشتند دیگر سنگ نبودند،
انسان هایی بودند زنده
و رودخانه‌ها اگر به خلسه فرو می رفتند در پرتو مهتاب
انسان‌هایی بودند بیمار

شاعری که از حس سنگ‌ها، رود‌ها و گل‌ها می‌گوید
از سنگ و رود و گل چیزی نمی‌داند
از روح رودها، سنگ‌ها، گل‌ها گفتن
یعنی از خود و از اندیشه‌های نادرست خود گفتن
خدا را شکر که سنگ‌ها فقط سنگ‌اند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #8

در دقایق تیره تارم
هنگام‌که کسی در من نیست
همه مه است
همه دیوارهایی‌ست
که همه‌جا تنها میراث زندگی‌ست

یک‌دم اگر دیده بگشایم
از آن‌جا که در خود خفته‌‌ام
دورادورْ کرانه‌ای می‌بینم،
که طلوع
که غروب
در آن می‌گذرد..

باز زنده می‌شوم، هستم و می‌دانم
و حتا اگر آن بُرون
خودْ وهمی باشد
که در درون‌اش فراموش‌ می‌کنم
دیگر هیچ نمی‌خواهم هیچ نمی‌جویم
تنها قلب‌ام را
به او می‌سپارم.
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #9
بیا ای شب دیرینه...

بیا، مثل موج
بیا، سبک
بیا کاملن تنها، با تشریفات، با دست‏های آویخته

بیا و کوهستان‏های دوردست را زیر پای درختان به هم فشرده جا بگذار
مغشوش در سرزمینی، که هر زمینی می‌‏بینم از آن توست
از کوهستان حجم واحدی بساز با بدنت
تمام ناجوری‏هایی که از دور به چشمم می‏ﺁیند را پاک کن
همه‏‌ی راه‏هایی که آنجا بالا می‏‌روند
همه‏‌ی تنوع درختانی که در دوردست یک سبز ژرف تاریک می‌‏شوند
همه‏‌ی خانه‏‌های سفید با غبار دودکش‏هایشان درمیان درختان
و فقط یک روشنی باقی بگذار، یک روشنی دیگر، و باز یکی دیگر
در پهنه‏‌ای مه‏ﺁلود و از هم گسیخته‏‌ای مغشوش
در پهنه‏‌ای که مخفی کردنش در آنی غیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SAN.SNI

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #10
من در قلبم
مثل جعبه‏ ای که از پری درش بسته نمی‏ شود
تمام جاهایی که بوده ‏ام
تمام بندرهایی که به آنها رسیده ‏ام
تمام منظره‏ هایی که از پنجره ‏ها و دریچه‏ ها
یا در پستوها در رویا دیده ‏ام را جا داده‏ ام
همه چیز، به اندازه ‏ی همه‏ چیز
و این بسیار کمتر است از آرزوهایم.
 
امضا : SAN.SNI

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا