داستان کودک شاهزاده آدالان و دوستانش | م.صالحی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 43
نام ناظر:
نام داستان: شاهزاده آدالان و دوستانش
نویسنده: م.صالحی
ژانر: #فانتزی
گروه سنی: کودکان ۷ ساله به بالا
جنسیت: دختر و پسر
خلاصه:​
داستان در رابطه با زندگی شاهزاده‌ی جوانی است که روح جستجوگری دارد و همیشه دست به ماجراجویی می‌زند تا زندگی بیرون از قصر را تجربه کند اما این ماجراجویی‌ها کار دستش می‌دهد و به دردسر می‌افتد.
(این داستان در ادامه‌ی داستان طلسم چشمان سبز_آبی است)​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
داستان‌کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا​
از هر شاخه‌ی درخت که بالا می‌آمد نگاهی به بالا و آن شاخه‌ی که هدفش بود می‌انداخت. نفسی تازه می‌گرفت و دوباره بالا رفتن را ادامه می‌داد. او سرخوشانه و شاد از درخت بالا می‌رفت و ندیمه‌ها و خدمتکارانش پایینِ درخت با ترس و اضطراب بالا رفتن او را نگاه می‌کردند.
بالا رفتن از درخت سرگرمی جدیدی بود که برای خود پیدا کرده بود. بعد از این‌که همه‌ی درخت‌های باغِ بزرگ قصر را برای بالا رفتن امتحان کرده بود حالا به سراغ بلندترین و بزرگ‌ترین درخت گردویِ باغ آمده بود و جسورانه از آن بالا می‌رفت.
خدمتکار مخصوصش چکاوک که زنی لاغر اندام، قدبلند و میانه‌سال بود چنگی به صورت کشید و خطاب به پیرمردی که سرش را بالا گرفته بود و آرام با خودش دعا زیر لب می‌خواند گفت:
- کاری بکن...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
دستانش را زیر چانه زده بود و تک‌تک کلمات را از زبان پدرش می‌قاپید و از آن لذت می‌برد. از اینکه پدری قهرمان و شجاع داشت به خود می‌بالید. کمی آنطرف‌تر مادرش بر روی صندلی نشسته بود و آنها را نظاره می‌کرد. در آن اتاق بزرگ و زیبا که هر گوشه‌ی آن وسایلی برای رفاه و آسایششان فراهم بود پادشاه با اعضای خانواده‌اش خلوت کرده بود. وقتی حرف‌هایش تمام شد آدالان از جا برخاست و با غرور گفت:
- همه‌ی آرزویم این است که در یکی از این سفرها با شما باشم و تمامی ماجرا را از نزدیک ببینم.
پادشاه به سویش رفت دستی به موهایش کشید و گفت:
- به وقتش تو را نیز خواهم برد، خب حالا تو بگو در این مدت چه کردی؟
آدالان سرخوشانه شروع کرد به تعریف کردن اما در میان کلامش با گلایه گفت:
- همه چیز خوب است اما من از...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شاهزاده سراسیمه و با عجله خودش را به کیوان رساند. کیوان پسرکی بازیگوش و جسور به مانند خودش بود اما به نسبت آدالان باتجربه‌تر و پخته‌تر می‌نمود.
آنچه که آدالان در نزد اساتید بزرگ قصر آموخته بود کیوان در سفرهای بسیاری که با پدربزرگش داشت تجربه کرده بود.
چند هفته‌ای بود که آدالان از کیوان خواسته بود تا یک روز مخفیانه از قصر بیرون بروند و مثل مردم معمولی در شهر گردش کنند.
آدالان از قصر بیرون می‌رفت. هر کجا که می‌خواست برای گردش و تفریح سر می‌زد اما با همراهان و سربازان زیادی که آدالان گمان می‌کرد مزاحم آزادیش هستند.
او می‌خواست آزادنه و بدون محافظت عده‌ای سرباز در شهر گردش کند و حالا کیوان شرایطش را فراهم کرده بود.
اگر می‌خواستند از دروازه‌ی اصلی قصر عبور کنند حتماً سربازها متوجه آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
شاهزاده آدالان از این‌که بالأخره موفق شده بود. خوشحال بود. به همراه کیوان کوچه‌ی پشت دیوار قصر را پشت سر گذاشتند و وارد کوچه‌ی دیگری شدند. محله‌ی با خانه‌های نسبتاً زیبا، شاهزاده همین‌طور که در کوچه قدم میزد گفت:
- این‌جا باید محل زندگی وزرا و تاجران باشد.
کیوان حرفش را تایید کرد و گفت:
- در کوچه‌ی بعدی خانه‌ی ماست. زین‌ها را آن‌جا بگذاریم و به گردشمان ادامه دهیم.
همان کار را کردند. مقابل خانه‌ی بزرگ و زیبای پدربزرگ کیوان، لحظه‌ای توقف کردند. کیوان زین‌ها را به یکی از خدمتکاران خانه‌شان سپرد و خیلی زود برگشت. وقتی دستشان خالی شد. برای رسیدن به بازار بزرگ شهر می‌دویدند. دویدن در کوچه‌های شهر برای آدالان لذت‌بخش بود. در یکی از کوچه‌ها که پیچیدند عده‌ای پسر بچه همسن و سال خود را دیدند که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
‌به قدری دویده بودند که نفسشان بریده بود. شاهزاده آدالان در سینه‌اش احساس سوزش می‌کرد چون تا به حال به عمرش تا این حد ندویده بود.
وقتی از نفس افتاد ایستاد، دستانش را به زانو گرفت. کیوان که جلوتر رفت بود به سمتش برگشت و گفت:
- باید برویم آدالان.
دست از زانو برنداشت، نگاهش را به سمت بالا گرفت و گفت:
- دیگر نمی‌توانم.
صدای هیاهوی پسربچه‌ها را که درون آن کوچه پیچیدند شنید. آن‌ها ابتدایی آن کوچه‌ی باریک بودند و آن‌ها انتهای آن کوچه.
آدالان صاف ایستاد و با غیض گفت:
- همه‌شان را به دست جلاد قصر خواهم سپرد.
- برویم.
و باز هر دو به دویدن ادامه دادند. در خم کوچه‌ی دیگر که پیچیدند، آدالان محکم به مردی برخورد و روی زمین پرت شد. از خشم فریادی از درد کشید و فریاد کشید:
- تو کیستی؟
مرد قوی‌هیکل و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آدالان سری تکان داد و گفت:
- می‌خواهم بازار بزرگ شهر را ببینم.
آستین لباسش را پایین کشید و به همراه کیوان باز به راه افتاد. هر چقدر به مرکز شهر و بازار بزرگ و معروف نزدیک می‌شدند کوچه‌ها پر رفت و آمدتر‌ می‌شد‌.
پا که به درون بازار گذاشتند لبخند باز روی صورت آدالان پهن شد‌. از این‌که بین مردم قدم میزد و حجره‌ها و مردمی که برای فروش محصولاتشان و خرید مایحتاج زندگیشان به بازار آمده بودند می‌دید به شگفت آمده بود‌.
مقابل بساط مردی که انواع و اقسام خنجرهای معمولی می‌فروخت ایستاد. نگاهش روی خنجرها چرخید. کیوان که نزدیکش ایستاده بود سرش را نزدیک گوشش برد و گفت:
- بیا از این‌جا برویم.
اما آدالان با اشاره به خنجری کوچک خطاب به مرد فروشنده که پیرمردی کریه و زشت‌چهره بود گفت:
- آن خنجر چند سکه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مرد طماع قصد داشت با این حرف، هم سکه‌های آدالان را تصاحب کند هم این‌که غلام‌هایش را حفظ کند. خون آدالان از این حرف به جوشش افتاد و با دستان مشت کرده، چشمانش را که از خشم دریده بود به چشمان آن مرد دوخت و بر سرش فریاد زد:
- مراقب باش چه می‌گویی مردک، من...
صدای مردی از میان جمعیت صحبت او را قطع کرد و با صدای رسا گفت:
- او یکی از کارگران من است که به دستور من برای خرید دو غلام به بازار آمده است.
نگاه آدالان و کیوان به سوی او برگشت. او همان مرد قوی هیکل بود که در کوچه با او برخورد کرده بود. مردم که آن مرد را دیدند راه را برایش باز کردند تا پیش بیاید. مرد طماع فروشنده‌ی غلام‌ها با دیدن آن مرد، متعجب گفت:
- جناب بزرگمهر.
مرد در کنار آدالان که قرار گرفت دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- غلام‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
مرد به سوی آن دو غلام رفت و با عجله دستانشان را باز کرد. کیوان به سوی آن پسرها رفت و گفت:
- با من بیاید.
هردو پسرها مطیعانه سر به زیر انداختند و به دنبال کیوان به راه افتادند. همگی به همراه بزرگمهر از آن جمعیت فاصله گفتند و آن سوتر توقف کردند. آدالان با این‌که از آمدن بزرگمهر راضی نبود رو به بزرگمهر کرد و گفت:
- خودم می‌توانستم از پس او بر بیایم.
کیوان که از دست او حرص می خورد آرام گفت:
- آدالان ما باید از این مرد سپاسگذار باشیم.
بزرگمهر با لبخندی مهربان گفت:
- پسرم من قصد داشتم تو را از یک دردسر بزرگ نجات دهم، آن مرد قصد داشت ماموران حکومتی را خبر کند یک سکه را به آنها رشوه دهد تا تو رو به زندان بیافکنند و بقیه‌ی سکه‌ها را برای خود بردارد بدون اینکه غلامی به تو بفروشد.
آدالان با خشمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا