داستان کودک داستان‌کودک شاهزاده کاملیا | ریحانه چهره‌گشا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ChakavaK
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 171
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان چطوریه؟

  • ۱_آموزنده

    رای 3 75.0%
  • ۲_خیلی خوب و قشنگ

    رای 3 75.0%
  • ۳_دوسش دارم

    رای 3 75.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ChakavaK

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
926
پسندها
12,204
امتیازها
35,373
مدال‌ها
19
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 48
نام ناظر: Z Mahyar.A_W

نام داستان کودک: شاهزاده کاملیا
نام نویسنده: ریحانه چهره گشا
ژانر: #فانتزى

خلاصه:
پری کوچکی که آرزو دارد انسان باشد و حتی برای یک روز هم که شده مانند انسان زندگی کند!
او دست به هر کاری می‌زند تا انسان شود،

اما زندگی چیز دیگری را برای او رقم می‌زند...!
جنسیت: دختران
(برای سنین ۹تا۱۲ سال)
 
آخرین ویرایش

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
داستان_کودک.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

ChakavaK

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
926
پسندها
12,204
امتیازها
35,373
مدال‌ها
19
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام آنکه خلق را بی‌نیاز است
خداوند زمین و آسمان است


دانای کل:
سال‌ها پیش در شهر پریان، دخترکی زیبارو به نام شاهزاده «کاملیا» به دنیا آمد. کاملیا دختر پادشاه «آرتور» و ملکه «ویکتوریا» بود. او دختری با نیروهای جادویی و خارق‌العاده بود، که به راحتی می‌توانست کارهایی عجیب و جادویی کند.
دخترك هرآنچه می‌خواست داشت اما او آرزویی باورناپذیر را در ذهن پرورانده بود؛ که به حقیقت پیوستنش غیر ممکن و محال بود...!
***

کاملیا:
مثل همیشه، کنار پنجره‌ی آبی رنگ اتاقم نشسته بودم و داشتم به خدمتکارامون که آزادانه با هم می‌خندیدند و حرف می‌زدند نگاه می‌کردم.
چقدر خوشحال بودن! با اینکه هر روز مجبور بودن حیاط قصر رو نظافت کنند و جارو بکشند، حتّیٰ یه ذرّه غمم نداشتند!
شایدم داشتن و من نمی‌دونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ChakavaK

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
926
پسندها
12,204
امتیازها
35,373
مدال‌ها
19
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
ممنونم از شما عزیزانی که همراهی می‌کنین بنده رو.
خیلی خوشحال میشم از نظرات و انتقادات شما در قسمت نظرسنجی آگاه بشم.
سپاس‌گذارم از همراهیتون:402:





همین‌طور از پنجره به بیرون چشم دوخته بودم که ناگهان برق چیزی توجه‌ام رو جلب کرد. کمی از پنجره رو باز کردم تا ببینم چیه، اما از اینجا هیچی دیده نمی‌شد! حدس زدم حتماً مال افراد داخل قصره، اما اون شیء براق دوباره شروع به درخشیدن کرد! با این تفاوت که این‌بار حالت چشمک زدن بود! با خودم فکر کردم شاید کسی هست که می‌خواد بهم بگه برم بیرون قصر! پس رفتم و لباسای عادی که «کریس» خدمتکار وفادارمون برام از بازار تهیه کرده‌ بود؛ پوشیدم... .
بعد از این‌که آماده شدم، با احتیاط رفتم بیرون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ChakavaK

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
926
پسندها
12,204
امتیازها
35,373
مدال‌ها
19
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نگاهی به چهره‌ی غمگینش کردم.
اشکاش روی گونه‌های تپلش خشك شده بود و چشمای قشنگ عسلیش یکم تَر نَم بود.
مژه‌های بلند و مشکیش بهم چسبیده بودن و موهاش ژولیده روی صورتش نشسته بود. همه‌ی اینا باعث شد لبخندی روی لبام بیاد.
با حالت سوال ازش پرسیدم:
- چیشده خوشگل خانم که گریه کردی؟ چرا تنهایی؟ پس پدر و مادرت کجان؟
با گفتن این حرفا دوباره سرش رو روی زانوهای کوچولوش گذاشتُ شروع به اشک ریختن کرد.
این حالتش باعث شد بفهمم پدر و مادر نداره.
حتماً پدر و مادر این طفل معصومم توی جنگ دو شب پیش فوت شدن.
دو شب پیش کشور همسایه‌ی ما که اسم سرزمینشون «نارانشا» هستش به شهرمون حمله کردن.
اونا خیلی مردم بدی هستن و فقط به فکر
دزدی و غارتن.
از فکر بیرون اومدم و دختر کوچولو رو بغل کردم... .
یکم که گذشت آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا