داستان کودک شاهزاده آدالان و دوستانش | م.صالحی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
تمام مسیر را دویدند تا به خانه‌ی بزرگ و زیبای فرمانده پولاد که در محله‌ی اعیان پایتخت قرار داشت رسیدند. دربان در که فقط کیوان را می‌شناخت دستور کیوان که دستور باز کردن در را داده بود اجرا کرد.
تا در بزرگ خانه باز شد آدالان و کیوان به سمت ساختمان بزرگ و مجلل میان باغ دویدند. کیوان به سوی خدمتکاری که سبد بزرگ میوه بر سر داشت و به سوی مطبخ می‌رفت دوید و سد راهش شد.
- پدرم کجاست؟
خدمتکار با احترام گفت:
- مهمان دارند بهتر است...
کیوان و آدالان لحظه‌ای صبر نکردند تا بقیه‌ی حرف خدمتکار را بشنود و به سوی عمارت دویدند. کیوان در چوبی و بزرگ را هل داد و به همراه آدالان وارد تالار بزرگی که کفپوش آن از سنگهای سیاه بود شدند‌. کیوان، آدالان را به سوی اتاقی که در بزرگ داشت راهنمایی کرد‌. کیوان خواست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخند رضایت‌مندی به لب پولاد نشست و گفت:
- باید به قصر برویم. همینجا منتظر باشید باید به فرهاد تاجر بگویم روز دیگری به دیدارم بیاید.
***
پولاد به همراه کیوان و آدالان با درشکه‌ی گران قیمت و زیبا و مجلل که آرم نظامی داشت و اینگونه مشخص بود شخصی که بر آن سوار است یکی از نظامیان بلند پایه کشور است به سوی قصر پادشاهی حرکت کردند. مقابل سرسرا بزرگ حکومتی وقتی هر سه از درشکه پیاده شدند پولاد گفت:
- شاهزاده به گمانم بهتر است برای شرفیابی به حضور پادشاه لباس درخوری بپوشند.
آدالان سری تکان داد و گفت:
- شما را در تالار حکومتی خواهم دید.
آدالان راهش را به سوی قصر خودش که در مجاورت کاخ اصلی بود کج کرد. دربان تالار حکومتی ورود و درخواست فرمانده ارشد نظامیان کشور را به گوش پادشاه رسانده بود. پولاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
شاهزاده آدالان و کیوان تا ماجرای که از ظهر تا به عصر را داشتند بازگو کردند. شاه ارسلان که بر تخت بزرگ و زیبایش نشسته بود با دستان مشت کرده که بر روی دسته‌های تخت قرار داشت و ابروانی که از خشم در هم کشیده بود به حرف‌های آن‌ها گوش می‌کرد.
از دست پسرش بیشتر از هر کسی عصبانی بود اما در آن لحظه موضوع مهم‌تری در جریان بود که می‌بایست به آن رسیدگی می‌کردند.
وقتی بچه‌ها سکوت اختیار کردند. فرمانده پولاد گفت:
- قربان من بابت عمل پسرم از شما عذر می‌خواهم.
شاه ارسلان نگاهش را از روی پسرها که سر به زیر داشتند برداشت و به پولاد داد و گفت:
- تنبیه این پسرها بماند برای بعد. تا چه حد حرف‌هایشان می‌تواند درست باشد؟
فرمانده پولاد گفت:
- جاسوسان ما خبرهای دیگری برایمان آورده بودند ما برای سه شب دیگر آمادگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

م .صالحی

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
787
پسندها
7,409
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
شاهزاده آدالان و کیوان درون اتاق بزرگ و زیبای آدالان مشغول بازی با شمشیرهای چوبین زیبایشان بودند. در اتاق توسط ندیمه باز شد و ملکه ماهورا سراسیمه وارد اتاق شد. شاهزاده آدالان به سویش دوید و گفت:
- مادر باورتان نمی‌شود... .
ملکه حرفش را برید و گفت:
- حرف‌هایت را بگذار برای بعد، باید برویم. کیوان تو هم با ما بیا.
دست پسرش را گرفت و با عجله از اتاق بیرون رفتند. تمام خدمتکاران و ندیمه‌های قصر هم در حال رفتن به سمت خروجی بودند.
ملکه و ندیمه‌هایش و تعداد زیادی از اهالی قصر توسط عده‌ای سرباز به سوی انتهای باغ بزرگ قصر می‌رفتند. شاهزاده آدالان نگران و ترسیده پرسید:
- چه شده مادر، کجا می‌رویم؟
ملکه بدون این‌که توقف کند همینطور که به پیش می‌رفت گفت:
- نگران نباش موضوع مهمی نیست.
فرمانده پولاد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا