- ارسالیها
- 516
- پسندها
- 12,076
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 2
وقتي نه سالم بود با پسر عمه ام كه ازم بزرگ تره رفتيم خونه دوستش رضا تولد اقا اونجا دختر و پسر قاطي منم يك جقله بچه بانمك تو دل بروي هي منو ميگرفتن لپمو ميكشيد قربون صدقم ميرفت رسيد به بازيه جرات حيقيقت من رو پاي پسر عمم نشسته بودم و داشتم با گوشيش بازي ميكردم من حواسم نبود پسر عمم جرات گفت دوستش رضا هم گفت پاشه منو مسخره كنه پسر عمم قبول نكرد چون ميدونست من اصلا شوخي ندارم رضام حرصش گرفت برگشت روبه من هي منو مسخره كرد گفت چقدر زشتي فلاني بيسالي اقا منم لجم گرفت همه به من ميخنديدن از جام بلند شدم رفتم بيرون يك نردبون داشتن ازش رفتم بالا حدود پنج دقيقه اونجا بودم كه ديدم همه دارن صدام ميكنن رفتم وايستادم لبه بالا پشتبون با لذت به اون ٢٠ادم بزرگ كه داشتن در به در دنبالم ميگشتن نگاه ميكردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.