من میخوام یه رمان جدید رو شروع کنم...
یه عاشقانهی آرام بین کلثوم و اصغر...
اصغر و کلثوم توی یه خونه شصت متری زندگی میکنن و هشت تا بچه در ردهی سنی یک تا هشت ساله دارن...
کلثوم بیکاره مدرسه هم نرفته و به طبع بیسواده...اصغرم که وانت آبی رنگ و زنگ زده داره و هندونه فروشه و سوادش هم فقط در دو دو تا چهار تاست!
روی پیشونی اصغر یه ماه گرفتگی اندازهی یه کف دست هست، سیبیلاشم دسته موتوریه موهاشم فرفری عین لونه کفتره...همیشهی خدا گرسنهس و کلثومی که بوی قورمه سبزی میده نمیدونه که چطور باید اون شیکم گندهش رو که دو متر اومده جلو رو پر کنه...
اصغر بوی عرق میده و عادت داره با لنگ قرمزی که همیشه دور گردنشه، عرقش رو پاک کنه...
عاشق خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.