داستان کودک مجموعه داستان کودک دیو کوچولوی مهربون | مریم سعادتمند کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MANA SAADATMAND
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 97
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 47
نام ناظر: Fatemeh.hoseini °dead.dark°

نام مجموعه داستان کودک: دیو کوچولوی مهربون
نویسنده: مریم سعادتمند
ژانر: #فانتزی
جنسیت: دختران و پسران
رده سنی: ۳ سال به بالا
زیر مجموعه:
۱_ خجالت نکشیم
۲_ دروغ نگیم
۳_ قدرت "نه" گفتن داشته باشیم
۴_ با همه مهربون باشیم

خلاصه: آنیسا و آیدین توی یک گردش که با خانواده‌اشون به کوه میرن، با دیو کوچولوی مهربون آشنا میشن. دیو کوچولوی قصه‌ی ما کمی خجالتیه و از آدم‌ها یه کوچولو می‌ترسه!
حالا باید دید که وقتی این دو خواهر برادر با دیو کوچولو آشنا میشن، چه چیزهایی رو به کمک بزرگ‌ترهاشون یاد می‌گیرن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,299
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
داستان‌کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
« خجالت نکشیم»
آیدین و آدرینا با جیغ از پدر و مادرشان دور شدن و به سمت تپه‌هایی که کوتاه بودن و بعضی از آنها بلند رفتن. پدر و مادرشون خوشحال بودند که بچه‌هاشون رو به طبیعت آوردن تا لذت ببرن. مادرشون از همون جایی که بود بلند داد زد:
- مراقب هم دیگه باشین!
دیانا با ذوق سرش رو به سمت مادرش برگردوند و از همون فاصله داد زد:
- باشه مامان.
و دوباره جیغی کشید و به همرا آیدین از تپه پایین رفتن؛ ولی به قولی که قبل از اومدن به کوه به مادر و مدرشون داده بودن، زیاد از اون‌ها دور نشدن تا اگر اتفاقی بیافته سریع بتونن بیان پیش هم‌دیگه. آیدین لبخندی که همه‌ی دندون‌هاش رو نشون میداد زد و گفت:
- آدرینا؛ بیا یه چاله درست کنیم و با خاکش یه قلعه درست کنیم!
و قاشق و بیلچه‌های توی دستش رو نشون داد. آدرینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آدرینا آروم کف دستش رو روی سرش زد و کلافه رو به آیدین گفت:
- ممکنه یخ حیوون خطرناک یا دزد باشه؛ نباید خودمون رو نشون بدیم که؟!
آیدین لبخندی که دندون‌هاشو به نمایش می‌ذاشت زد و چیزی نگفت. آدرینا سرش را از پشت سنگ کمی بیرون آورد که با دیدن یک دیو تعجب کرد. آروم از پشت سنگ بیرون اومد. دیو رو ناراحت دید. ولی دیو اصلاً متوجه حضور آیین و آدرینا نشده بود. آیدین که نمی‌تونست همه چیز رو به خوبی ببینه، اونم اومد پیش آدرینا ایستاد. آیدین با دیدن دیو رو به آدرینا کرد و گفت:
- داره گریه می‌کنه؟
آدرینا همون‌طور که به دیو کوچیک که جثه‌اش زیاد بزرگ نبود نگاه می‌کرد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم؛ شاید!
آیدین که حسابی کنجکاو شده بود چند قدم به دیو نزدیک شد و بلند گفت:
- هیی دیو کوچولو؛ داری گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
23/12/18
ارسالی‌ها
776
پسندها
18,311
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با صدای آرومی دیو کوچولو رو صدا زد و گفت:
- دیو کوچولو؛ بیا بیرون. ما کاری به کارت نداریم!
آیدین از همون فاصله‌ای که با آدرینا داشت دست‌هاشو با ذوق به هم دیگه کوبید و بلند گفت:
- آدرینا راست میگه؛ ما نمی‌خوایم بهت آسیب بزنیم!
دیو کوچولو که صداشون رو می‌شنید که ازش می‌خوان بیاد بیرون؛ ولی اون هم می‌ترسید و هم جرعت بیرون اومد رو نداشت. آدرینا بار دیگه ازش خواست که دوی کوچولو آروم سرش رو از کنار سنگ کشید بیرون و یه نگاه به اون دوتا انداخت. آدرینا که خسته‌اش شده بود از صدا زدن دیو با کلافگی سمت آیدین برگشت. با حرص یکی از پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- پوفف؛ ولش کن. نمی‌خواد بیاد بیرون!
ولی آیدین که روبه‌روی اون ایستاده بود چندبار بالا پایین پرید و با صدای بلندی پشت سر هم گفت:
- اوناهاش؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا