حرفهایی رو که مدتهاست بیخ گلوم رو گرفته رو روی یه کاغذ مینوشتم و میذاشتم یه جایی که هرکسی بتونه پیداش کنه.
بعدش آخرین هفده رکعت نمازم رو میخوندم و از خدا بابت تمام کارهای بدی که کردم و خبر داشتم و نداشتم حلالیت میطلبم و توبه میکنم.
من که میدونم دیگه خیلیها رو نمیبینم. پس فقط میرم پیش مامانم و بوسش میکنم و بهخاطر همهی زحمتهایی که برام کشیده تشکر میکنم و ازش حلالیت میگیرم.
به بالشتم یه معذرت خواهی بدهکارم؛ چون یه شبایی یه اشکایی رو کشیده تو دلش که میدونم الان اونم پر بغضه. بغلش میکنم چون دیگه کسی نیست که سرشو روش بذاره و بعضی وقتا تا خود صبح گریه کنه.
یه پیام صوتی برای دوست صمیمیم میفرستادم و تمام خاطرات خوب و بد رو براش تعریف میکردم و بهش میگفتم که چقدر ممکنه دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.