یکی هم چشمای رنگی دختر و پسرهس
آخه ینی چی چطوریه که اینا همه چشماشون رنگیه
اینایی ک چشماشون مشکی و قهوهایه، آدم نیسن
ی رمان خوندم، ب جرعت میتونم بگم، مزخرفترینی بود ک تا حالا خونده بودم
دختر پسره جفت چشاشون آبی!
جفت موهاشون طلایی!
جفتم سرد و مغرور!
اینا اصلا اسمی از کتاب نبردن ولی دانشجوی داروسازی بودن!
بعد آخرشم معلوم شد، پدر دختره و مادر پسره عاشق هم بودن!
اد اینام باید عاشق هم میشدن!
کل دانشگام رو دختره کراش داشتن!
اونم بگین موهاش تا کجاش بود بنظرتون...؟
تا زانوش! تا زانوش نههــــا
تا زانـــــــــــــــــــــوش!
بعد اونا رو میبافت بین مردم راه میرفت اینطوری حرف میزد:
مردم همه با ذوق و شوق، نگاه میکردند ولی من اصلا برام مهم...