- ارسالیها
- 1,509
- پسندها
- 14,699
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #121
#پاراگراف_کتاب
به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه ی درختی، پیله ای را یافته بودم ، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده ی بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم ، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم ،بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید. من بر او خم شده بودم با نفسم کمکش میکردم ،ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و...
به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه ی درختی، پیله ای را یافته بودم ، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده ی بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم ، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم ،بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید. من بر او خم شده بودم با نفسم کمکش میکردم ،ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.