طرفای سه بعدازظهر بود و
تک و توک میشد کسي رو دید که به صندلیای آبيِ مترو تکیه داده باشه...
داشتم گره هندزفریمو باز میکردم که اومد سمتم ُخودشو به حالتِ آویزون شدن از جایي ولو کرد روی کوله پشتیم و با خواهش گفت: خاله! یدونه میخری؟؟توروخدا بخر!!
خیره تو چشماش یادِ خواهرم که هم سن و سالش بود افتادم و دلم هری ریخت...
تو حالِ خودم بودم که تکوني به کوله ام داد و گفت خاله بخر دیگه؛یه لبخند مهربون به صورتِ معصومش زدم و پرسیدم اسمت چیه خاله؟
با حالت بي حوصلگي سرشو چرخوند و گفت:
+علي
-چه اسم قشنگي داری..
هنوز حرفم تموم نشده بود که ادامه داد
+خاله یکم پول میدی برم ساندویچ بخرم!؟
این جمله اش منو یادِ حرفِ دوستم انداخت که میگفت: «از این بچه ها چیزی نخرید؛این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.