یه وقتی یه نفر میاد بهت میگه تو با همه فرق داری و با فلان جمع نگرد و باهاشون بُر نخور و تو فکر میکنی اون اومده که مراقبت باشه و داره واست ارزش قائل میشه که از بقیه سوات کرده و گفته روابطتو محدود کن. بعد یه مدت میگذره و میبینی مساله فرق تو و بقیه نبوده، هیچ مراقبتیام درکار نبوده اون فقط میترسیده آدما حرفایی درموردش بزنن که دوست نداشته تو بشنوی، ممکن بوده چیزایی بگن که اون دلش نمیخواسته تو بدونی. دوزاریت میفته که هیچ مهر و مراقبتی در کار نبود و همش یه موش و گربه بازی بود برای رو نشدن دستش اونجاها که کاری کرده که نباید میکرده و میترسیده بو ببری. همین!
مانگ میرزایی