چالش "برگی از احساس شعر و دست نوشته‌ها"

[S_MELIKA_R]

آدم دلش میخواد یکی
فقط یکی باشه‌ها
که غُراشو پیش اون بزنه
و نشنوه که وای بسه و اینا:(
که غمش نگیره
که نفسش نگیره :(

 

[S_MELIKA_R]

بقولِ الیم رصد نکنید
ما رو که نه اینجا مراغه‌س
نه ما آدما رصد خونه‌تون :)
بذارید راحت تو دردامون دست و پا بزنیم
وقتی شنا بلد نیستید بیشتر غرقمون میکنید :(

 

[S_MELIKA_R]

یادم نمیره که گفته بودی
تو حالا حالاها باید درد بکشیُ
این دردا که چیزی نیست واست:)
اونقد اینو تو دلت بهم گفته بودی
که خودمم باورم شده بود...
و اگه ی روز صبح چشام بی درد وا میشدن
فک میکردم مُردمُ درد حس نمیکنم:)

 

[S_MELIKA_R]

یک جفت چشم خیره به چی! توی صورتم
که سال هاست از شب ِ ماتش فراری ام
هی پرت می شوم به همین گوشه از اتاق
هی فکر ِ دوست داری و شاید نداری ام:)

فاطمه اختصاری

 

[S_MELIKA_R]

من دلم تو رو خواسته بود...
من انقدر دلم تو رو خواسته بود
كه از هرچى كه تو رو نداشت،
رنگت رو نداشت،
چشمات رو نداشت،
خنده هات رو نداشت بيزار بودم..

 

[S_MELIKA_R]

من از چی میترسیدم؟:)))
از ارتفاع؟
نبودنت؟
آسانسورع شیشع یی؟
تله کابین؟
پشتِ بوم؟
چشمایِ مامانم؟
الان از هیچکدومشون:)
فقط از تو میترسم:)
از تو که نابودم میکنی:))

 

[S_MELIKA_R]

یه وقتی یه نفر میاد بهت میگه تو با همه فرق داری و با فلان جمع نگرد و باهاشون بُر نخور و تو فکر میکنی اون اومده که مراقبت باشه و داره واست ارزش قائل میشه که از بقیه سوات کرده و گفته روابطتو محدود کن. بعد یه مدت میگذره و میبینی مساله فرق تو و بقیه نبوده، هیچ مراقبتی‌ام درکار نبوده اون فقط میترسیده آدما حرفایی درموردش بزنن که دوست نداشته تو بشنوی، ممکن بوده چیزایی بگن که اون دلش نمیخواسته تو بدونی. دوزاریت میفته که هیچ مهر و مراقبتی در کار نبود و همش یه موش و گربه بازی بود برای رو نشدن دستش اونجاها که کاری کرده که نباید میکرده و میترسیده بو ببری. همین!

مانگ میرزایی

 

[S_MELIKA_R]

حیف با اینکه دوستت دارم
سهم دستانم از تو پرهیز است

قسمتم نیستی و این یعنی :
زندگی واقعا غم انگیز است
امید صباغ نو

 

[R0YA]

این باد
چه مگر گفت
در گوش درختان
که چنین جامه‌درانند
همه؟

مسعود صمیمی

 

[R0YA]

چو غنچه گرچه فروبستگی‌ست کارِ جهان
تو همچو بادِ بهاری‌، گره‌گشا می‌باش

حافظ