غم قلمی را که به دست گرفتم را با چشم ندیدم...
فقط گاهی...
وقتی به اغوش دستم میکشیدمش حس میکردم که میخواهد با نوشتن گریه کند...
پس هزاران بار با من هم قدم شد و نوشت:
دوستت دارم...
احساس تنهایی و بی کسی او را پریشان کرده بود و با خود میگفت:
شاید این وضع برای دیگران مفید بود ولی نه برای من.
دفعتاً چیزی به فکرش رسید. او مثل دیگران نبود یعنی عادت نکرده بود.چرا؟
او خسته بود خسته به حد مرگ. همه چیز برای او بی معنی و پوچ شده بود.