خسته و تنها نشست. خودش را از بقیه جدا کرده و دور افتاده بود. هیچکسی دور و برش نبود. سرش را به طرف پایین گرفت و به پاهایش نگاه کرد.
همه رفته بودند.
—ساموئل بکت
- به عنوانِ كسى كه دوستت دارد ،
از تو فقط يک چيز مى خواهم ؛
جورى رفتار كن ، جورى حرف بزن
جورى جواب بنويس ، جورى پاىِ حرف هايت بمان
كه من هيچ وقت دلم نيايد كه لحظه اى پشتِ سرت بگويم؛
-نشد كه نشد-
تو بايد بشوى ، شدنى تر از تو ندارم!
”من به تنهایی معتاد بودم. اگر هرروز کمی با خودم خلوت نمیکردم مثل این بود که ضعیفتر میشدم. چیزی نبود که به آن افتخار کنم اما وابستهاش شده بودم، تاریکی داخل اتاق، برایم مثل نور آفتاب بود."
نصفه شب بود...
چشمام قفلی بر صفحه چت بود...
دلم گاهی میریخت،ان هم زمانی که در حال نوشتن بود...
انگار دنیا را به من میدادند وقتی کنجکاو بودم که قرار است چه بگوید...