سخته هر لحظه ببینیش و اون ...
نگاهش به یک سمت دیگه باشه
سخته وقتی قلبت با دیدنش دیوانه وار می تپه
اون دست یکی دیگه رو بگیره و تو تنت یخ بزنه
تلخه اره ولی
وقتی همه فکر و ذهنت میشه اونو
در دنیای او ، تو وجود نداری ...
میفهمی که تو یه سایه نامرئی هستی و اون
فقط یک رویای امکان ناپذیر ...
کجاست ان عشق که سخن گویی؟ نیست جز تلخی روزگار گویی...
دیگر ندارم کوچک ترین طاقت ، ای حضرت عشق ، تو کدام سویی؟
نگاهش به یک سمت دیگه باشه
سخته وقتی قلبت با دیدنش دیوانه وار می تپه
اون دست یکی دیگه رو بگیره و تو تنت یخ بزنه
تلخه اره ولی
وقتی همه فکر و ذهنت میشه اونو
در دنیای او ، تو وجود نداری ...
میفهمی که تو یه سایه نامرئی هستی و اون
فقط یک رویای امکان ناپذیر ...
کجاست ان عشق که سخن گویی؟ نیست جز تلخی روزگار گویی...
دیگر ندارم کوچک ترین طاقت ، ای حضرت عشق ، تو کدام سویی؟