عجیبترین رمانی که خوندم چشمان سرخآبی بود. تمام داستان رو شخصیت مرد بود با اون همه اتفاق تلخی که بقیه به اسمش رقم میزدن و این شخصیت به اندازهای که نویسنده بزرگش کرده بود قوی نبود، از نظر قدرت تغییر سرنوشتش میگم.
بعد هم خیلی مسخره با مرگ اون همه چیز گل و بلبل شد، انگار نه انگار کل داستان رو این بود. نویسنده کلا یه پدرکشتگی بزرگی با شخصیتش داشت. ولی الحق که پر از تعلیق بود و به شدت قلمش عالی بود