متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان نت اضافه | Fatemeh.M / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع YEKTA ONSORI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 341
  • کاربران تگ شده هیچ

YEKTA ONSORI

گوینده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
911
پسندها
24,519
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
~بسم رب النور~

IMG_20210302_234904_390.jpg


با سلام خدمت نویسنده محترم!
«نقد همچون آیینه‌ی نگرش ماست، بنگرید آیینه‌ی وجودیت را»
رمان «نت اضافه» پس از خواندن تمامی پست‌ها، بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا کمی صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود و داخل تاپیک قرار گیرند.
پس از مطالعه نقدها، موظف هستید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEKTA ONSORI

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
باسمه‌تعالی

نقد همراه رمان نت اضافه
منتقد شیوا پناه S SHIVA PANAH
نویسنده Fatemeh.M Fatemeh.M
[با عرض درود و خسته نباشید خدمت نویسنده‌ی عزیز! امیدوارم این نقد، مفید و در راستای پیشرفت اثر زیبای شما واقع شود.]

#4
به شوره‌های روی دیوار فیلی رنگ اتاقش نگاه کرد. [برای توصیف آغازین بسیار خوب عمل شد.] پوفی کشید و از روی تختش بلند شد. چند روزی بود کتفش درد می‌کرد؛ آن‌را کمی ماساژ داد. رکابی رنگ و رو رفته‌اش را از تن در آورد و تیشرت سورمه‌ای رنگی پوشید. وارد سرویس بهداشتی شد و رو به روی آینه ایستاد. ژیلتی برداشت تا صورتش را اصلاح کند اما پشیمان شد. ژیلت را پرت کرد و آهی کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #3
#5
اسحاق بی‌تفاوت لباس را نگاهی انداخت. یک کت سُرمه‌ای رنگ معمولی بود! مگر یک لباس ساده چقدر می‌توانست گران‌ قیمت باشد؟ خانم جاوید کاغذ و خودکاری به دست گرفت و گفت:
- هفت‌ تا دکمه با دکمه‌های آستین، مارک روی آستین چپ، یه دکمه‌ی اضافه داخل جیبش هست که با اون هفت‌ تا میشه هشت‌ تا، گل‌دوزی روی یقه‌ش و دستمال توی جیب بیرونیش...همه رو دیدی؟ تایید می‌کنی؟ [توصیفاتی که در دیالئگ صورت گرفت بسیار خوب واقع شد.]
اسحاق سر تکان داد. خانم جاوید کاغذ را به دستش داد تا امضا کند. اسحاق همین‌کار را کرد. ماسکش را از روی صورتش برداشت و در جیبش گذاشت. کلاه کاسکت سیاه رنگ را روی سرش گذاشت و خداحافظی کرد و حرکت کرد. پنج دقیقه بیشتر نگذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #4
#6
اسحاق همین کار را کرد و در حیاط بزرگ و پر از درخت و گل‌ ویلا قدم گذاشت. پشت سر نگهبانی که لباسی مانند لباس حراست به تن داشت راه افتاد. بوی خوبی می‌آمد و صدای مرغ عشق به گوش می‌رسید. سمت چپش یک آبشار کوچک وجود داشت و سمت راستش میز و صندلی‌های زیبای گران قیمت و سلطنتی. با خودش فکر کرد؛ مردم کجا هستند و ما کجا! فکر کن در حیاط خانه‌ات باغ و آبشار داشته باشی. [توصیفات در این قسمت بجا و زیبا بودند]
سری تکان داد و وارد سالن شد. شبیه قصر بود یا اصلا واقعا یک قصر بود! فرش‌های مخمل، لوستر‌های طلایی، کاشی‌های مرمر، دکوری‌های گران‌بها!
مردی جلو آمد. آشنا بود اما یادش نیامد کیست. گویا همان فرد معروف بود. بسته[با وجود آن تصاوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #5
#7
اسحاق با سردرگمی گفت:

- یه دکمه‌س دیگه...چرا همه شلوغش می‌کنن؟ طلا که نیست...!
خانم جاوید با کف دست ضربه‌ی آرامی به پیشانی خودش زد و گفت:
- اتفاقا طلا بود. قیمتش هم بیست و پنج میلیون بود... .
اسحاق درد عجیبی در کتفش احساس کرد. آن‌ را با دست گرفت و امیدوارانه گفت:
- ریال دیگه؟
خانم جاوید آهی کشید. از نگاهش فهمید بیست و پنج میلیون تومان بوده نه ریال! آخر فقط یک دکمه؟!
عرق سردی که روی پوست گندمی‌اش که حالا مثل گچ شده، نشسته بود را پاک کرد و احساس ضعف کرد. [در این قسمت وصف احساسات بسیار خوب بود و اگر حالات و فضاسازی اطراف به این اندازه جان بگیرند خالی از لطف نیست و نورالانور است.]
آخر شب با بیچارگی به خانه برگشت. رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,718
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #6
نقد همراه: نت اضافه
نویسنده: Fatemeh.M Fatemeh.M
منتقد: Eli
#۱[/COLOR]


دختر نگاه پرسش‌واری به اسحاق کرد.( بهتر است بگویید: دختر با چشمان گرد شده نگاه پرسش‌واری نثار اسحاق کرد) به‌نظرش عجیب می‌آمد! مردی با ظاهر نامرتب، خسته و غریب که این وقت صبح درِ خانه‌شان آمده بود. عجیب‌تر ماسک سیاه‌رنگی بود که روی صورتش داشت و مشخص بود چندین بار استفاده شده و اصرار داشت دیگران هم باید ماسک بزنند! ابرو بالا انداخت و گفت:
- بیماری خاصی داری؟
اسحاق روی صندلی نشست و جواب داد:( مردد جواب داد)
- نه...یعنی نمی‌دونم...!
(دختر فکرش را به زبان آورد و گفت:)
- چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,718
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #7
#_۲

گوشی‌اش را به طرف مرد گرفت و گفت:

- شارژر این رو دارین؟

مرد نگاهی به موبایل انداخت و جواب داد:( و ابرویی بالا انداخت و جواب داد)

- این چه موبایلیه کاکو؟! از خارج آوردی؟

اسحاق با بی‌حوصلگی جواب داد:

- تقریبا بیشتر مردم ایران از این مدل‌ گوشی‌ها دارن...کجاش عجیبه؟
(مرد فروشنده دستش را در هوا تکان داد و گفت:)

- من که تا حالا همچین چیزی ندیدم...نه متاسفانه شارژرش رو ندارم.

اسحاق سرش را فشار داد؛ سرش کمی درد می‌کرد. جلو آمد و گفت:

- حالا یه نگاه بنداز شاید داشته باشی. باید به مادرم زنگ بزنم، هیچ پولی هم ندارم... .

مرد هم مانند بقیه نگاه متعجبی به اسحاق انداخت، کمی به او شک کرد و گفت:

- چی بگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Fatemeh.M

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,718
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #8
#_۳

و پشت سر پدرش دم در آمد. با دیدن اسحاق چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:

- هم‌کارمه بابا جون، تو برو داخل استراحت کن، الان میام.

مرد سری تکان داد و داخل رفت. دختر دسته‌ای از موهای قهوه‌ای رنگش را داخل شال آبی رنگش برد و با عصبانیت گفت:( چینی به صورتش افتاد و گفت:)

- من نمی‌دونم چی از جون من می‌خوای؟! واقعا دیگه باید به پلیس زنگ بزنم.

و گوشی‌اش را بالا گرفت. اسحاق کمی عقب رفت و با بغضی که اصرار در مخفی کردنش داشت، گفت:

- نه خواهش می‌کنم، فقط می‌خوام با خانواده‌م تماس بگیرم. اون‌ها رو گم کردم، من گم شدم، نمی‌دونم این‌جا چه خبره!

دختر دلش سوخت، اسحاق داشت با بغض حرف می‌زد. معلوم نبود چه بر سرش آمده بود. دختر با خود فکر کرد شاید او دچار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Fatemeh.M

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,718
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #9
#_۴
دختر نگاه پرسش‌واری به اسحاق انداخت و گفت:
- اگه این‌جوری حساب کنیم که تو داری
راستش رو میگی، چند تا احتمال وجود داره: یا بیماریِ روانی داری، یا چندین سال تو کما بودی، یا حافظه‌ت رو از دست دادی، یا بیماری فراموشی داری، ممکن حافظه‌ت دچار تغییراتی شده باشه یا شایدم یه شیادِ کلاه‌برداری! یا...ببینم اصلا نکنه تو این مریضی که گفتی رو داشته باشی؟!
اسحاق فکر کرد حق با اوست. این‌جا کرونا وجود ندارد، گویا وضعیت سفید است. ولی اگر خودش ناقل ویروس باشد چه؟ ماسکش را بالا کشید و گفت:
- بعدا برام ماسک بخر.
(لبخندی زد و گفت)
- امر دیگه‌ای باشه؟
- ببین من کلاه بردار نیستم، حافظه‌م هم نه از دست دادم و نه دست‌کاری شده. من همه چی یادم میاد، تو کما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Lili.Da
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Fatemeh.M
عقب
بالا