• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات داستان من یک مجنون است | Niyosha22 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 469
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
"به نام خدا"
نام اثر: من یک مجنون است
ژانر: تراژدی

نام نویسنده: فاطمه پناهی (Niyosha22)
خلاصه:
داستان حول دختری روان گسیخته می‌چرخد که در وهم و پوچی به سر می‌برد در این میان، تصمیم به خودکشی و قتل نامزدش می‌گیرد.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
ایده‌ی این داستان خیلی وقت پیش به ذهنم اومد. یه جورایی به خاطر شخصیت و سبک خاصش برام متمایزتر از باقی ایده‌هاست و تصمیم گرفتم به عنوان یک وان‌شات فقط صحنه‌ای ازش رو به اشتراک بذارم.
خوش‌حال میشم اگه خوندید نقدها و ایراداتم رو بهم بگید و باعث پیشرفتم باشید♡

***

"کاش صداها خفه شوند"
و آن‌جا یک نفر دارد قهقهه می‌زند، می‌توانم ببینم بر سه کنج دیوار تکیه زده و لباس‌های سیاهش گچ آلود شده‌اند وَ قهقهه می‌زند! وَ او انگار من است، من که بودم و دیگر نیستم. چقدر این دو عدد "من" متضاداند. ماضی‌ام حال خوشی ندارد، هنوز قهقهه می‌زند. گویا باور ندارد آینده‌اش من هستم و چقدر دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
خنده‌هایم به درک...گریه‌هایم را پس بدهید؛ ولی نه. خنده‌هایم را هم می‌خواهم، به جاده‌ی آسفالتی برگشتم. دیگر شلوغ نبود. اما دیگر خنده‌های زیر پا له شده‌ام را نیافتم. انگار یک از خدا بی‌خبر آن‌ها را برداشته‌است...انگار او هم همچو من بی‌خنده بوده، اشکالی ندارد‌. اگر کسی آن‌ها را ربوده و حال می‌خندد اشکالی ندارد؛ ولی می‌ترسم. می‌ترسم خنده‌هایم ته کفشی چسبیده باشند.
قدم برمی‌دارد به طرفم و از سه کنج دیوار فاصله می‌گیرد. چشمان مرده‌اش پر از خالی‌اند و من چقدر از آن تهی بودن هراس دارد. درست است...هراس! منِ این روزها پر از ترس است. آرامشم ته کشیده است و من در کابوسی عمیق فرو رفته‌ام. خوابی وجود ندارد، تنها کابوس است. به دنبال آرامشم. نمی‌دانم آن را کجا جا گذاشته‌ام...زیر پا یا میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
لحنش فرق می‌کند و این بر سرم می‌کوباند که خودش نیست. بالاخره مردمک‌های گشاد شده‌ام در حدقه‌ی دردناک چشمم می‌چرخند و بالا می‌آیند، صورت رنگ پریده و پیشانی خونی‌اش در چشم می‌زند. خونی که از شکستگی پیشانی‌اش جاری شده و تا پایین چانه‌اش می‌آید و چشمان بی‌فروغ روشنش. می‌لرزم، تمام وجودم می‌لرزد. من خیلی وقت است حالش خوب نیست. من، خیلی وقت پیش خوبی را فراموش کرد و با غم و ترس عجین شد. دست به طرف چانه‌ی لرزان و آرواره‌هایم می‌آورد که سرم را پس می‌کشم:
- تو مُردی.
سرش را تکان می‌دهد وَ لبخند می‌زند. لبخندی که فرق دارد. با جنس تمام لبخندهایی که پیش از این تحویلم می‌داد. صدای بهم خوردن دندان‌هایم به طرز تهوع آوری سکوت را می‌شکنند و او کمک‌ دستشان می‌شود:
- من نمردم. می‌بینی که،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نمی‌دانست؟ می‌دانست. همیشه می‌دانست که من از وهم‌ها فراری‌ام. همیشه می‌دانست چگونه قرص‌هایم را سر وقت می‌خورم تا از وهم‌هایم فراری باشم و حال او هم یک وهم شده. جمجمه‌ام از این وهم‌ها درد می‌کند. به ملافه چنگ می‌اندازم و سرم را میان دست سردش عقب می‌کشم، برمی‌خیزم. جیغ می‌کشم. جیغ می‌کشم و حنجره‌ام را می‌خراشم و نگاهم می‌کند. زجه می‌زنم تا از بغض خلاص شوم؛ ولی آب ته کشیده‌ی بدنم اجازه‌ی اشک ریختن را نمی‌دهد.
جیغ‌هایم با صدای قهقهه‌ی او در می‌آمیزد...وهم مُرده را نمی‌گویم. او را می‌گویم، کسی که بر سه کنج دیوار تکیه زده قهقهه می‌زند. باز هم قهقهه می‌زند. انگار خنده‌هایش پیدا شده‌اند...خوشا به حالش. من بی‌خنده و گریه زجه می‌زنم و قهقهه می‌زند. او قهقهه می‌زند و دیگری نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دوباره صدای قدم‌هایی می‌شنوم و وحشت می‌کنم. نگاهم را از جسدش نمی‌گیرم. می‌دانم خودش است، همانی که در سه کنج دیوار جا خشک کرده. خس‌خس‌کنان نفس می‌کشد. صدایش را می‌شنوم:
- اون اومده بود که تولدت رو بهت تبریک بگه. ولی تو...جواب تبریکشو خیلی خوب دادی.
چیزی در دلم فرو می‌ریزد، راست که نمی‌گوید...می‌گوید؟ اصلاً مگر امروز چه روزی‌ست؟ آخر، دیگر حساب روزها را ندارم. نمی‌فهمم خورشید کِی پایین می‌رود و جایش را ماه می‌گیرد و روزها می‌گذرند. آخر دیگر شب و روز برایم فرقی ندارد. هر دو تاریک‌اند. هردو خفقان آورند و هردو زنده بودن را بر سرم می‌کوبانند. چهار دست و پا خودم را روی کف پوش می‌کشم، کف پوشی گردویی رنگ که با خونی قرمز پر شده. نفس‌هایم بریده بریده‌اند و قلبم نمی‌تپد. راستش، حس می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
راستش، موجودیت آدم با عشق معنا می‌گیرد. من از وقتی که قلبم مرد و آن را گم کردم، دیگر عشق برایم تمام شد و بی‌معنا شدم. پوچ شدم.
وَ من پوچ‌تر از هرچیز، نه می‌خندم، نه می‌گریم و تنها عذاب می‌کشم و می‌شکنم. دست می‌برم تا جعبه‌ی کادو پیچ شده را بردارم...وجدانم مثل پتک به سرم می‌کوباند. وَ چقدر عذابش جان ستان است! دستم می‌لرزد و خون رویش جعبه‌ی کادو پیچ شده را هم آلوده می‌کند. نزدیک صورتم می‌آورم تا نوشته‌ی رویش را بخوانم:
- تولدت مبارک بهترینم!
صدای قهقهه از سه کنج دیوار اتاق برمی‌خیزد و حالم را بد می‌کند. حالم را بد می‌کند و اعصابم را بهم می‌ریزد. چرا به ناخوشی‌ام می‌خندد؟ مگر ناخوشیِ من خنده دارد؟ مگر عذاب وجدانم خنده دارد؟ چیزی در دلم فرو می‌ریزد و فرو می‌ریزد و حالم را بدتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دیوارها قهقهه می‌زنند و تاریکی میانشان می‌رقصد و خون روی دیوار جیغ می‌کشد. او هم قهقهه می‌زند، همان که کنج دیوار نشسته...او دقیقاً من است. ولی من نیست. مانند من موهای کوتاه و سیاه دارد، مثل من لباس‌های سیاه گچی دارد. ولی او خنده‌هایش زیر پا نرفته‌اند.
به زمین نالان چنگ می‌اندازم و خودم را بالا می‌کشم تا از وهم مُرده‌اش دور بمانم. چشمان بی‌فروغش دنبالم می‌کنند. بغض می‌کند:
- فرار نکن.
از او فاصله می‌گیرم و از جا برمی‌خیزم و سرم را محکم به دیوار می‌کوبم تا از شر قهقهه‌ها و او خلاص شوم. سرم را به دیوار می‌کوبم و دیوار می‌لرزد، لحظه‌ای منگ می‌مانم و چشمانم سیاهی می‌روند. منگ تلو تلو می‌خورم و هیچ نمی‌فهمم و ناگهان درد عمیقی در جمجمه‌ام می‌پیچد.
وَ...باز هم صدای قهقهه می‌شنوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Niyosha22
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا