• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افسون چپ دست | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 151
  • بازدیدها 10,979
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,594
پسندها
19,280
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
فصل دوازدهم: کلید و قفس
*هشت ماه بعد*
«اِما»
خمیازه ای کشیدم و با مالش دادن چشمام، روی تخت تکیه به دیوار نشستم و پاهامو راحت دراز کردم. چشمام رو کلمات جزوه که به سختی می‌تونستم بخونمشون ثابت بودن و جای دیگه ای رو نگاه نمی‌کردم، تا اینکه با خاموش شدن شعله شمع کاملاً بیهوش شدم... .
بدنم درحالی که داشت می‌لرزید کم‌کم بیدار شد، نتونستم چشمامو باز کنم ولی دستایی حس می‌کردم که منو از شونه‌هام گرفتن و تکونم می‌دن. خمیازه ای کشیدم و آروم زمزمه کردم:
- رز بذار بخوابم...
یه دفعه سرم داد زد که چشمامو باز کردم:
- الآن که دیگه بعد ظهره! یه زنگ کامل رو غیبت کردی.
نگاهمو به صورت جدیش دوختم و بعد شروع به مالش شقیقه‌هام کردم.
- زنگ واسه مرور کردن؟ خودم تا نیمه‌شب داشتم درس می‌خوندم.
اخمی کرد و جواب داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,594
پسندها
19,280
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
در حالی که از نور گرم آفتاب لذت می‌بردم، به قدم زدن توی حیاط ادامه دادم. نگاهم به صفی کشیده شد که این بار تو جهت آشپزخونه تشکیل شده بود. صف اول پسرا بود که داشتن نوبتی وارد می‌شدن، و بعد یه مدت یکی‌یکی از یه در دیگه خارج می‌شدن. پس غذاهای بسته‌بندی شده رو به نوبت می‌دن.
بین خروجی ها، نگاهم به آرمین رسید که باعث شد بهش دقت کنم. الآن که نگاه دقیق‌تر نگاه می‌کنم، تو دستشون علاوه بر غذا، یه چیزی هم دستشون بود که نور رو بازتاب می‌کرد و درست نمی‌دیدمشون. فکر می‌کردم آینه باشن.
- آینه ها برای چی ان؟
رز خمیازه ای کشید و با بی‌حوصلگی جواب داد:
- وقتی یه زنگ نبودی همین می‌شه! خودت نمی‌تونی بفهمی؟
انقدر خسته بودم که داشتم بدون فکر حرف می‌زدم! آهی کشیدم دستمو روی چونم گذاشتم. دقت که می‌کنم، اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا