پایان داستانم:
وی در سن ۲۱۰ سالگی در حالی که روی نیمکت چوبی کنار فوارههای آب نشسته، عصا به دست در حالی که در دست دیگرش بستنی گرفته سمت فوارههای آب میرود تا از نزدیک فوارهها را نظاره کند. ناگهان پایش به پای دیگرش گیر میکند، زمین می افتد، سرش به زمین برخورد می کند و در نهایت بخاطر هول شدن و پریدن تکهای بستنی در گلو، تا مرز خفگی پیش می رود و در بیمارستان از خفگی نجات پیدا می کند. درست زمانی که دکترها از نجات کسی که سنش در گینس ثبت شده، خرسند میشوند بهخاطر ضربهای که به سرش برخورد کرده ضربه مغزی شده و دار فانی را وداع میگوید.
اوه چه تلخ!