فال شب یلدا

نقد همراه نقد همراه رمان خنجر سکوت | نازنین79 / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع N.Karevan❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 510
  • کاربران تگ شده هیچ

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,452
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
~بسم رب النور~

IMG_20210302_234904_390.jpg


با سلام خدمت نویسنده محترم!
«نقد همچون آیینه‌ی نگرش ماست، بنگرید آیینه‌ی وجودیت را»
رمان «خنجر سکوت» پس از خواندن تمامی پست‌ها، بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا کمی صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود و داخل تاپیک قرار گیرند.
پس از مطالعه نقدها، موظف هستید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
«باسمه تعالی»
نقد همراه رمان خنجر سکوت
منتقد: شیوا پناه S SHIVA PANAH
نویسنده: سودای ناز نازنین79
[با عرض درود و خسته نباشید خدمت نویسنده‌ی عزیز! امیدوارم این نقد، مفید و در راستای پیشرفت اثر زیبای شما واقع شود.]

#6

نفس عمیقی کشیدم. دستم رو بلند کردم و به در ضربه‌ای زدم. صدای گیرایِ یاسر به گوشم رسید.
- بیا تو.
در رو باز کردم و وارد شدم. یاسر با دیدن من لپ‌تاپش رو بست، عینک مطالعش رو روی میز گذاشت و بلند شد. به میز تکیه داد و دست به سینه نگاه عمیقی بهم انداخت. سرم رو برگردوندم و به وسایل اتاق نگاه کردم. ترکیب رنگ سفید و بنفشِ اتاق آرامش خاصی رو بهم می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #3
#7
نفس تو سینه‌م حبس شد. اصلاً انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم. به پاکت سفید رنگی که روی کفپوش ماشین افتاده بود نگاه کردم. ترسیده بودم و از هیجان زیاد قلبم به‌سرعت می‌تپید. [ وصف حالت تپس قلب بسیار خوب بود.] سریع سرم رو بالا گرفتم. دنبال کسی بودم که این رو داخل ماشین انداخته بود. پاکت رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.

موتور مشکی رنگی از ماشین فاصله گرفته بود و به سرعت دور میشد. به صدای راننده که سعی در متوقف کردنم داشت توجهی نکردم و با قدم‌های بلند می‌دویدم. تلاشم برای خوندن شماره پلاک بی نتیجه مونده بود. راننده موتور سنگین، کلاه کاسکت به سر داشت برای همین نتونستم چهرش رو ببینم.
عصبی ایستادم. آب دهانم رو به سختی پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #4
#8
یک تای ابروم رو بالا دادم و پوزخندی زدم. حتی اگر اون‌جا هم بودم هرگز جایی که اون آدم باشه نمی‌رفتم.

بلند که شدم نگاهم به پاکت افتاد. باید می‌فهمیدم این آدم کیه که من رو با مرگ تهدید می‌کنه. خمیازه کشان به طرف اتاق کوچکم حرکت کردم و خودم رو روی تخت‌خواب پرت کردم.
***
آماده منتظر راننده بودم. جلوی آیینه‌ی نیمه شکسته‌ی اتاقم ایستادم. نگاهی [در این قسمت می‌توان احساس درونی آلما را نسبت به رفتن به آن مهمانی مشهود ساخت. به فرض مثال: نگاه بی‌تفاوت/تنگ‌حوصله/عصبی/خنثی/ ناراضی به سرتا پای خودم انداختم..] به سر تا پای خودم انداختم. لباس مجلسی کلوش بلند به رنگ طوسی به تن داشتم. آستین‌های لباس بلند بود و یقه دلبری خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #5
#9
پوزخندی زدم. این مرد تو طعنه زدن مدال جهانی داشت. این مدل حرف زدنش من رو بیش‌ از پیش کنجکاو کرد. مطمئن بودم امشب یه خبرایی بود. آهسته سری تکون دادم و منتظر فرصت مناسب گشتم.
مدتی از مهمانی گذشته بود. آهنگ خارجی پخش میشد و اکثراً می‌رقصیدن. چراغ‌ها رو خاموش کرده بودن. رقص نورها فضا رو زیبا کرده بودن. از ایستادن خسته شدم. به طرف در خروجی راه افتادم و وارد محوطه شدم.
تعدادی بادیگارد اطراف حیاط نگهبانی می‌دادن. به طرف حیاط پشت ویلا قدم برداشتم. [جای وصف مکان در این بخش خالی‌ست. می‌توانید به درختان سپیداری که در موازات دیوار سنگی ویلا کاشته شده، به جوبی که آب ذلالش از آبنمای وسط حیاط نشأت دارد اشاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #6
{به نام خدا}
نقد همراه رمان: خنجر سکوت
نام منتقد: L Eli.Eb
نام نویسنده: @نازنین۷۹

#_۱۵

با صدای بمی گفت:
- پاکت خالی هم نگه داشتن داره؟
( اینجا می‌تونی بگی آلما بعد شنیدن این حرف چه حسی داره؟ استرس میگیره. نگران میشه)
سریع چشم‌هام رو باز کردم و به پاکت نگاه کردم. خالی بود. پس کاغذ داخلش کجا بود؟
پاکت رو سر جاش گذاشت و با کلافگی گفت:
- دو دقیقه‌ی دیگه تو ماشین نباشی میرم.

( اینکه لحن گفتار را قبل ایکه دیالوگ را بنویسید ذکر کردید خوب است. اما بهتر است حالات صورت هم بیان کنید. مثلا با کلافگی و صورتی درهم رفته گفت:)
با رفتن یاسر نگاه سرگردان من به اطراف شومینه افتاد. کاغذ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #7
#_16
سری تکون دادم و به سمت کارخونه‌ حرکت کردم. نور چراغ‌قوه باعث میشد توی اون تاریکی جلوی پام رو ببینم.
( در مسیری که دارند به سمت کارخونه می‌رند؛ آلما چه حسی داره؟ چه چیز‌هایی رو توی تاریکی و با نور چراغ قوه اطرافش می‌بینه؟ اینا ذکر بشه)
بعد از گذشت دقایقی به کارخونه‌ی متروکه رسیدم. نگاه محتاطی به اطراف انداختم. با دقت روی زمین رو نگاه می‌کردم و حرف‌‌های یاسر رو به یاد می‌آوردم.
«- پنج قدم دورتر از پله اضطراری، بچه‌ها یه نردبون چوبی گذاشتن. یادت نره بعد از این‌که به پله‌ها رسیدی نردبون رو بندازی زمین.»
همین‌طور که یاسر گفته بود نردبون رو برداشتم و به دیوار زدم. چراغ‌قوه رو به دندون گرفتم، کیف تک تیرانداز رو روی دوشم انداختم و بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #8
#_۱۷
شوکه شدم. عصبی دندون‌هام و روی هم فشار دادم. از شدت خشم بدنم گر گرفته بود. چطور متوجه حضور من شده بودن. جواب یاسر رو چی می‌دادم. همه چیز بهم ریخته بود. تو افکارم غرق بودم که مرد با صدای عصبی‌ای گفت:
- امشب با این کارت گور خودت و اون رئیس عوضیت و دو دستی کندی.
چشم‌هام رو روی هم فشردم. نباید این‌طوری میشد. به طرفش برگشتم و دست‌هام رو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم. دو مرد سیاه پوش روبه روم قرار گرفته بودن. چهره هیچ کدوم برام آشنا نبود. مردی که نزدیکم بود کلتش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- راه بیفت.
برخلاف میلم حرکت کردم. از پله‌هایی که به داخل کارخونه راه داشت وارد محوطه شدیم. اولین قدمی که داخل محوطه برداشتم نگاهم متعجب به افراد الیاس بود که آماده باش به طرف افراد یاسر نشونه گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,310
پسندها
28,735
امتیازها
53,071
مدال‌ها
23
سن
24
  • مدیر
  • #9
#_۱۸
با بهت سرم رو چرخوندم. نگاه سرگردانم روی یاسر ثابت موند. غرق در خون روی زمین زانو زده و صورتش از درد به جمع شده بود. تیر به شکمش خورده بود و خون ریزی زیادی داشت.
از شدت شوک دهانم باز موند. کلت از دستم روی زمین افتاد. دست‌هام شروع کردن به لرزیدن. زانوهام سست و بی‌رمق شدن. توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم. احساس می‌کردم هر آن ممکنه قلبم از سینم بزنه بیرون. دست‌های لرزونم رو روی صورتم گذاشتم و نالیدم.
اشک‌ از چشم‌هام روی گونم سر می‌خورد. با صدای بلند فریاد کشیدم و روی زمین زانو زدم.
هق‌هق گریم بلند شد. یاسر غرق در خون روی زمین افتاده بود و نفس‌های آخرش رو می‌کشید.
چشم‌های پراشکم دیدم رو تار کرده بود.
صدای ناله‌هام بلند و بلندتر میشد. کسری خم شد و دستم رو گرفت که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

سودای ناز

رو به پیشرفت
سطح
11
 
ارسالی‌ها
216
پسندها
6,102
امتیازها
20,913
مدال‌ها
9
سن
23
  • #10
سلام وقت بخیر
خسته نباشید میگم به شما که صبورانه وقت میزارین برای رمان خنجر سکوت. :402:
جسارتا پارت های 10 تا 14 که نقد نشدن موردی نداشتن؟
 
عقب
بالا