مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا / گر تو شکیب داری ، طاقت نماند ما را
باری ، به چشمِ احسان در حالِ ما نظر کن / کز خوانِ پادشاهان راحت بُوَد گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت / حکمش رسد ، ولیکن حدّی بود جفا را
من بی تو زندگانی ، خود را نمی پسندم / کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم ، آنگه چه سود دارد / آب از دو چشم دادن بر خاکِ من گیا را
حالِ نیازمندی در وصف می نیاید / آنگه که بازگردی گویم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت / دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را ؟
یارب تو آشنا را مهلت دِه و سلامت / چندان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.