متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه او یک آشوبگر است | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahsa_rad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 641
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
با زبانی قاصر خیره چشمان مشکی‌اش می‌مانم. موهای ریز فر خورده‌ی جلوی چشمانم را کنار می‌زند و با صدایی لرزان می‌گوید:
- چشات...دارن دیوونه‌م میکنن برکه! دلم برات تنگه دخترک!
مچ دستانش را که روی موهایم قفل شده بود با هر دو دست می‌گیرم و زمزمه‌ای نالان سر می‌دهم:
- تضمینی هست که دوباره عاشقت بشم و نسوزم؟
قطره اشکی از چشمش روی صورت گندمی‌اش می‌چکد و آرام‌تر از من کنار گوش‌هایم زمزمه می‌کند:
- کتبی، قلبی و زبانی برات ضمانت میدم که این دفعه قرار نیست تو این راه ببازیم، باورم کن برکه...
قلبم می‌لرزد، تن و اندام و انگشتانِ دستانم نیز هم، او این بار حقیقت داشت یا قلبِ رنجورم می‌خواست به آینده‌ام لطمه بزند؟
- برکه حرف بزن، دارم روانی میشم...من نقش بازی نکردم! بیا فرار کنیم، می‌برمت دور از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدایش در همان حوالیِ آرام اما نابسامانمان بلند می‌شود:
- می‌برمت دور از اینجا، بیا فرار کنیم؟!
جمله‌اش ابهام داشت...این تهرانِ خزان مزار خانواده‌ام را حمل می‌کرد! کجا می‌رفتم من آخر؟ جمله‌ای گنگ تر از خودش زمزمه می‌کنم:
- اگه من و می‌خوای همین‌جا برام بجنگ...من شیفته‌ی هویت جعلی و فرار نیستم!
اشک‌های سرازیرم را دانه دانه می‌بوسد و انگار کوتاه آمده است...من در یک توضیح کال فرو رفته بودم. خبر داشت او؟
- دوسال پیش، پاییز بود. مثل الان...گفتی محمد؟ گفتم ها؟ گفتی دلت می‌خواست تو پاییز زیر بارون با شوهرت قهوه بخوری و بدوئی...برات برآورده کنم الان دیر نیست؟
هق کوتاهم با خنده‌ی توام با سکسکه‌ام در فضای پر صدای باران شنیده می‌شود و پشت بندش صدای بغض آلودِ ذوقینم:
- نه... هیچوقت برای بودنت دیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
قهقهه‌اش فضای عاری از انسان پارک را در بر می‌گیرد و ملودی لذت بخشِ بارانی خنده‌هایش، در گوش‌هایم طنین انداز می‌شود.
با گرفتن انگشتانم در پنجه‌ی دستش، شروع به دویدن می‌کند و من ناچار، با پاهایی که از شدت سرما و خیسی لباس‌هایم جان نداشت به دنبال او کشیده می‌شوم.
پارک را رد کرده بودیم و حال در مهلکه‌ی جاده می‌دویدیم، فارغ از هر بدبختی‌ای که منتظر بازگشتمان بود!
با ایستادن ناگهانی‌اش خود را در آغوش خیس اما همیشه گرمش می‌یابم و به یقین صدای ضربان تند قلبش، تنها آریتمی جذاب جهان خواهد بود... .
صدایش از لابه‌لای تار موهای خیس کنار گوشم، به تیره‌ی استخوان مغزم می‌رسد و می‌سوزاند:
- الان این لبخند ژوکوند و چشم‌های پر از شیطنتت هم برام عاشقانه به نظر می‌رسه... .
با همان لحن شیطان و نفس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا