دستت را تکان میدهی
مثلِ همیشه.
میخواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبستهای
ساعتت را بردهاند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان میدهی
با اینکه ساعتی به دست نداری.
با اینکه قراری با کسی نداری.
با اینکه کاری برای انجام دادن نداری.
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش میترسید و آ ن را در خود فرو میخورد.
سکوتش منفجر میشد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر می کرد.
پیرمرد بر درگاه خانه مینشیند، شب ها ، تنها
سیبی را توی دستش سبک و سنگین می کند.
دیگران زندگیشان را به امان ستارهها بخشیدند.
تو چی داری به آنها بگویی؟ شب شب است
و حتی نمی دانیم بعد از آن چه میشود.
ماه وانمود میکند خشنود است
از اینکه بیوقفه بر دریا میتابد.
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند. و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا، پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم. ساکت شو!
بگذار با تو بیایم.
اینجا ما مجبوریم چیزهای زیادی را تصور کنیم
مثلا یک پنجره
برای دیدن دریا از درونش
ما دریا را جور دیگری از پشت پنجره میبینیم
متفاوتتر از آنچه که از پشتِ سیم های خاردار میتوان دید
این جا
درست در میانِ تشویشِ اتاق
در تنگاتنگ کتابهای غبار گرفته
و چهرههای فرتوت بر بوم،
در پستوی آری و خیرِ هزاران سایه،
نواری از نور کشیده شده است
همینجا بود
که آن شب
تو عریان بودی
امسال کلاغان
سُفالهایند بر بام تابستان.
ترس، چون دستِ مردِ کور
به دنبال دستگیرهی در میگردد.
تو بر سنگ نشستهای
آرامی، چون خستهای
مهربانی، چون بسیار ترسیدهای
به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمیکنی.