گر ماه من برافکند از رُخ نقاب را / بُرقع فرو هلد به جمال ، آفتاب را
گویی دو چشمِ جادوی عابد فریبِ او / بر چشمِ من به سِحر ببستند خواب را
اوّل نظر ز دست برفتم عنانِ عقل / وآن را که عقل رفت ، چه داند صواب را ؟
گفتم مگر به وصل رهایی بُوََد ز عشق / بی حاصل است خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دستِ نازنین / چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق ، آدمیّت است ، گر این ذوق در تو نیست / هم شرکتی به خوردن و خفتن ، دواب را
آتش بیار و خِرمنِ آزادگان بسوز / تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از ش*ر..اب م**س.ت و ز منظور بی نصیب / من م**س.ت از او ، چنانکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.