من فانتزی زیاد داشتم
یه جهان پر سیبزمینی سرخ کرده باشه و من توش شناور باشم و هی سیب زمینی بخورم (نشعت گرفته از این بود که مامانم نمیزاشت به سیبزمینی سرخ کردههاش دست بزنم)
میخواستم یه مداد جادویی داشته باشم تا مشقامو بنویسه
کنترل زمان داشتم تا سر امتحانا زمانو متوقف میکردم میرفتم به کتاب و ورقه بقیه نگاه میکردم و ورقه خودمو مینوشتم
یه قهرمان مثل رابین هود میشدم و مردم حمایتم میکردن ولی پلیسا تعقیبم میکردن
فانتزی زیاد داشتم. کل بچگی من تو رویا و خیال گذشت