متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شاهزاده تاران | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شاهزاده تاران
نام نویسنده:
Zahra.A
ژانر رمان:
#فانتزی #درام
کد رمان: 2954
ناظر: A asalezazi



خلاصه: شاهزاده‌ای که برای کشورش تاریکی به ارمغان می‌آورد. او هرگز خواسته نشد و مردم باور داشتند که وجودش مایه ننگ و نگون بختیِ کشور خواهد شد. چرا که به گفته پیشگوی اعظم، دختری به مانند ظلمات شب، امپراتوری تیارِن را سرنگون خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
سطح
27
 
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,438
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
19
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
صدای زد و خورد شمشیرها از هر جناح به گوش می‌‌رسید. کوچک‌‌ترین غفلت و سهل انگاری، جراحت بزرگی را بر پیکرهای خسته‌ و کم جانشان وارد می‌کرد.
در همین حین یکی از فرماندهان که به سختی روی پاهایش ایستاده بود و می‌جنگید، فریاد زد
- فرمانده نیوان! خواهش می‌کنم دستور عقب نشینی بدید!
نیوان که فرمانده کل امپراتوری تیارِن بود، سر بر نیاورد و با سماجت به نبردش ادامه داد. او نیروهای دشمن را یکی پس از دیگری به گور می‌فرستاد و همچو جانوری وحشی، در میدان رزم آرایی می‌کرد.
بار دیگر صدای درمانده نیروهایش، قلبش را چنگ زد
- فرمانده، تلفاتمون داره بیشتر میشه! پیروزی ممکن نیست!
به دنبالش، سرباز دیگری نیز فریاد برآورد:
- دستور عقب نشینی بدید!
نیوان چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دل کندن از خاک سرزمینش برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
لبخندِ عمیقی بر صورتشان نشست. لبخندی که پایانش به زودی فرا می‌رسد.
***
پنج سال می‌گذرد. شاهزاده بسیار زیباتر از قبلش شده ولی با این حال رفتارش به زیبایی‌اش نمی‌خورد. در طول راهرو می‌دوید و مربی رقصش هم به سختی به دنبالش قدم برمی‌داشت. دیگه نفسش بالا نمی‌آمد و نایی برایش نمانده بود. ایستاد و عاجزانه نفس‌زنان گفت:
- شاهزاده‌خانوم! لطفا سر کلاستون برگردید. باید تو تولدتون بتونید این رقص رو انجام بدید.
شاهزاده ایستاد و سرش را سمتش چرخاند. از رقص و عروسک‌بازی و کارهای لوسِ دخترانه، خوشش نمی‌آمد. دلش می‌خواست مانند؛ استاد هارپاک، شمشیر به دست بگیرد و تیراندازی کند. از سوارکاری و کارهای پر جنب و جوش خوشش می‌آمد. مصمم خطاب به مربی‌اش گفت:
- نمی‌خوام! حوصله‌ام سر می‌ره. می‌خوام برم اسب‌سواری.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
سایه از جایش بلند می‌شود و سمت مرد می‌چرخد. مرد شمشیرش را بالا می‌برد تا به زندگی شاهزاده پایان دهد؛ اما درست در همین لحظه از پشت ضربه می‌خورد و به زمین می‌افتد. سایه با چشانی که از اشک می‌درخشیدند و صورت اندوه‌وار به استادش خیره می‌شود. او هم غم در صورتش پدیدار بود. شنل مشکی که در دست داشت را بر سر شاهزاده می‌اندازد و می‌گوید:
- باید از قصر بریم. همراه من بیاید.
به دنبال حرفش شاهزاده را از زمین بلند کرد و سمت تراس اتاق رفت. سایه نگاهش روی والدینش بود، دستانش را سمتشان دراز کرد و گفت:
- استاد پس مامان و بابام چی می‌شن؟ باید اونا رو هم ببریم.
استاد لبخند غمگینی زد و در جواب شاهزاده کوچیک گفت:
- دخترم، باید تنها بریم. اونا نباید دستشون به تو برسه.
نگاهش را به پایین دوخت و به محض مساعد شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
***

*هشت سال بعد*
*سایه*
پوست خرس رو روی میز گذاشتم و جدی پرسیدم:
- چند می‌خرید؟
مرد حیرت‌زده دستی روی پوست کشید و گفت:
- این مال یک خرسِ سیاهه! از کجا آوردیش؟!
خونسرد جواب دادم:
- خودم شکارش کردم، چون به مردم داشت خسارت می‌زد.
چشم‌هاش گرد شدند. با تعجب سر تا پام رو از نظر گذروند و با نیش‌خندی گفت:
- سر من رو شیره نمال. امکان نداره تو این رو شکار کرده باشی. می‌دونی این خرس چقدر بزرگ و قوی بود؟
با دست محکم به میز کوبیدم و جواب دادم:
- می‌خوای بریم جنگل، چندتا خرس دیگه هم برات بزنم؟ من شاهد هم دارم؛ حداقل پنج نفر دیدند.
در همین لحظه دو رهگذری که رد می‌شدند نگاهشون به من افتاد و گفتند:
- این همون دختره نیست که اون خرس رو کشت؟
دیگری در جواب گفت:
- آره خودشه، عجب شیر دختری بود. فکر نمی‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
سری تکون داد و در جواب گفت:
- ممنون، شکارچیِ کوچک!
با حرص گفتم:
- من کوچولو نیستم. شکارچی هم نیستم. من یک جنگ‌جو هستم.
چیزی نگفت و مشغول خوردن ماهیِ تو دستش بود. حتی موقع خوردن هم جذابه! چرا این قدر به خوشگلیش دقت می‌کنم؟ قیافه به چه دردی می‌خوره؟ وقتی که هی داره رو اعصابم می‌ره. نگاهم رو ازش گرفتم و به چمن‌هایِ رویِ زمین خیره شدم. با احساس دستش روی موهام سوالی تو چشم‌هاش زل زدم. با لبخند ملیحی که روی صورتش بود گفت:
- درسته، تو یک مبارزِ خفنی! با این که لباس‌هات دخترونه نیستند؛ ولی پسرونه هم نیستند. تو نمونه‌ی یک جنگ‌جویِ جذاب و خوش‌تیپ هستی. من عاشقِ تیپِت شدم.
مدتی به خاطر حرف‌هاش تحت تاثیر قرار گرفتم و خیره تماشاش می‌کردم. اون هم به من نگاه می‌کرد. یهو از خیال شیرین دراومدم و متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
سایه از جایی نزدیک سر مار آن را نگه داشته بود و دهان مار باز مانده بود. شاهزاده کوچولو دستش را سمت نکیسا می‌برد و می‌گوید:
- بگیر دیگه.
نکیسا سعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند و پاسخ می‌دهد:
- اون خوردنی نیست.
سایه چهره‌ی مظلومی به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- ولی نظر من اینه که اگه حلقه حلقه خردش کنیم و با روغن سرخش کنیم، خیلی خوشمزه‌ می‌شه.
نکیسا با کف دست بر پیشانی‌اش می‌کوبد و جواب می‌دهد:
- تا حالا مار نخوردم ولی می‌دونم نباید مار خورد.
سایه با اندکی ناراحتی به مارِ در دستش خیره می‌شود. چهره‌ی ناراحت او، روی آن تاثیر گذاشت. دلسوزانه گفت:
- اون رو بذار بره. بیا اینجا به من کمک کن این کدوها رو حلقه‌حلقه خرد کن. مطمئن باش خیلی خوشمزه می‌شه.
سایه آهسته خم شد و ماری که در دستش بود را رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
اما با دیدن حرکاتش، از این که مراقب او باشد؛ منصرف شد. او نه تنها با هیجان تاب می‌خورد؛ بلکه در هوا می‌چرخید و با حرکاتی آکروباتیک طنابی دیگر را می‌گرفت. نکیسا بی‌حرکت، فقط نمایش او را نظاره می‌کرد و هر لحظه بیش‌تر متعجب می‌شد. سایه در جنگل و کوهستان بزرگ شده بود و کم به میان مردم می‌رفت. همین مسئله، توانایی‌های او را به طرز شگفت‌انگیزی افزایش داده بود. در آخر، ترس و تردید را کنار گذاشت؛ و با سرعت بیش‌تری به دنبال سایه تاب خورد.
هر دو گویا به سیرک آمده بودند؛ که حرکات نمایشی‌شان را به رخ آبشار بکشند. سایه از پیش خوشحال‌تر به نظر می‌رسید، زیرا نکیسا هم با او همراه شده بود. آن دو با تاب خوردن خودشان را به پایین آبشار رساندند. نکیسا که حالا خیالش راحت شده بود؛ روی چمن‌ها دراز کشید و نفس نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #10
با این حلقه‌ی گلِ‌قرمز بسیار زیبا شده بود. نگاهش را به سمتی دیگر می‌دهد و پاسخ می‌دهد:
- خب قشنگ شدی. برای استاد هم درست کردی؟
سایه با شنیدن این حرف خنده‌ای می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- معلومه که نه! خوب نیست که استاد، حلقه گل بزاره سرش.
از جا برخاست و اطرافش را بررسی کرد؛ تا گل‌های زیباتری را برای استادش ببرد. نگاهش به نقطه‌ای کمی دور افتاد که از گل‌های آبی رنگ غنی بود. به گل‌ها اشاره کرد و گفت:
- بدو بریم اونجا.
بدون آن که منتظر بماند؛ سمت گل‌ها دوید. نکیسا به سختی بلند شد و او هم به تبعیبت از آن به دنبالش دوید. طولی نکشید که دست‌های دختر کوچولو پر از گل‌های آبی شد. با اشتیاق فراوان به گل‌هایی که در دستش بودند، خیره شد. لبخند عمیقی بر صورتش نقش بست و درحالی که گلبرگ‌هایشان را نوازش می‌کرد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا