یه بار حدود سه سالگی، نمیدونم با چه فازی گوشیهای همه اهالی خونه (اون زمون نوکیا و ازین کوچیکا بودن) و یه نایلون بزرگ دوغ و چندتا گواشهای خواهرمو قاتی کرده بودم که معجون درست کنم @_@
اصلا هروقت به عنوان خاطره تعریفش میکنن روح از بدنمجدا میشه
یه بار خواستم خودم رو برای بابام لوس کنم خیر سرم
تو ماشین بودیم
من صندلی عقب نشسته بودم بابام صندلی جلو
بلند شدم که از پشت گونه اش رو ببوسم
کـــــــه
خیلی شیک و مجلسی با ضرب سرم رو کوبیدم تو سقف ماشین
از اون موقع به بعد دیگه سعی کردم خودشیرینی نکنم برای بابام
بچه که بودم فکر میکردم انگشتم کلیده اون پریز برق هم قفل :`)))
اومدم قفل درو باز کنم به دنیای خیالیم که یهو همه چی اتصالی کرد برق رفت، انگشتمم زغالی شد `|