تا به حال شده است پر از حرف باشی و حرفی برای گفتن نداشته باشی؟ دقیقا مانند نویسندهای که ذهنش از ناگفتهها زیاد است اما چیزی برای نوشتن ندارد...
نمیدانم به آن چه میگویند اما من به آن میگویم مرگ تدریجی !
تفنگ را به شقیقهام نزدیک میکنم به دختر جهنمی رو به رو که عاجز تر از همیشه دنبال آغوش مرگ است
نگاه میکنم داد میزنم :نههههه
اما دیر شده بود... خیلی دیر...
نمیدانم در سیاهیهای مغزم چه میگذرد اما یک چیز را خوب میدانم آنم آنکه وجودم از چیزی میترسد...
شاید از آدمها... آری از آدمها ! آخر آدمها خونخوار ترین موجود روی زمینناند و خودشان نمیدانند!
اعتراف میکنم دوستش داشتم خودم را میگویم...
جوان بود.. خیلی جوان ولی به دنیا آمدنش اشتباه بود!
او تاوان به دنیا آمدنش را با جانش داد... دختر جهنمی
روحت شاد:45803945f2a44707587b8a0bf143b30032d25a5ba: