مطالب جالب مطالب جالب | نوستالژی و قدیمی

[رویای محال]

به نام خداوند یکتا

سلام.

همانطور که از اسم تاپیک مشخص است، مطالب درباره‌ی عکس و‌ نوشته‌های قدیمی است که میتواند یک عالمه خاطره و دانستنی و اطلاعات قدیمی را در اختیارمان بگذارد و ما را در گذشته‌های شیرین و زیبا ببرد و ذهن و روحمان را آرامش ببخشد! با ما همراه باشید تا بیشتر با سنت‌های قدیمی، روشهای زندگیشان، وسایلهایی که مردم استفاده می‌کردند را باهم بیشتر بشناسیم.‌

 

[رویای محال]

قدیما عشقمون این بود که این قلکا پر شه و هرچی دلمون میخواد باهاش بخریم، یا بابا مامانا قبل از خرید هفت سین یه قلک برامون میخریدن و میگفتن عیدی هاتو بریز این تو گم نشه...
آخر تعطیلاتم خود قلک گم میشد...
اختلاس همیشه بود، مگه نه

 

[رویای محال]

ما را از سادگی ترسانده اند!هیچ کس نگفت سادگی چیز خوبیست؛ هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی، ساده شاد میشوی، ساده ذوق می کنی، ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی! جوری ما را از سادگی ترساندند، که همه مان ناچار شدیم نقاب هایی از جنس هفت خطی و سیاست، بروی خودمان بزنیم...


#نرگس_صرافیان_طوفان

 

[رویای محال]

چقدر این عکس تاریخیه ، کارتون گوریل انگوری و اون بچه ای که داره پشت تلویزیون رو نگاه میکنه

 

[رویای محال]

بعضی روزها ؛
دلم می خواهد پنجره را باز کنم ،
لطافتِ بِکرِ ابرها را با لبخندهایِ از تهِ دلم هم بزنم ،
چشمانم را ببندم و تصمیم هایِ خوب بگیرم …
بعضی روزها ، از همان گرگ و میشِ صبحش ،
حالِ من خوب است …
آن قدر خوب ؛
که مادرم برایم اسپند دود می کند ،
و همه ی گنجشک هایِ رو به روی پنجره ؛
“کور” می شوند.

 

[رویای محال]

مادربزرگم می گفت غماتون رو نشمرید
هی روش می یاد،
یهو یادم می افته به مادربزرگ خودم که
سیاه نمی پوشید،
می گفت فلک رو گول بزنیم دیگه بلا نفرسته،
میدونم کارمون از فریب دادن تقدیر غریبمون گذشته،
اما خدا رو چه دیدین
شاید مادربزرگا یه چیزی می دونستن که ما نمی دونیم...

 

[رویای محال]

خوراکی های دهه شصت

 

[رویای محال]

امروز دلم هواي بابابزرگمو كرد...
دلم خواست بعد از بيست و شش سال صداشو بشنوم...
شماره قبلي خونشونو هنوز حفظم...
از اون شماره هاي چهار رقميِ سي سال پيش...
باهاش كلي حرف زدم...
اونقدري كه چاييم از دهن افتاد...
ناهارم دير شد...
حتي لباساي شسته تو ماشين لباسشويي چروك شدن و صداي اذان ظهر و نشنيدم ...
ولي...!
دلم سبك شد...
از اونهمه دلتنگي...
يادم باشه بازم هر از گاهي گردونه ي شماره هاي تلفنو بچرخونم و باهاش حرف بزنم...
حتي اگه از كار و زندگيم بيفتم و اذانو نشنوم...
كاش براي خيرات پنجشنبه ها...
ميشد شماره تلفن بابابزرگا و مامان بزرگا
رو گرفت....
حرف زد...
سبك شد...
حتی يكطرفه!

 

[رویای محال]

از اون مزه های نوستالژی و دوستداشتنی
اشی مشی❤️
که هم خوشمزس و هم برمیگرده به سال ها قبل...!
دقیقا همونجایی از تاریخ که
من دوسش دارم

 

[رویای محال]

مادربزرگم می‌گفت غماتون رو نشمرید هی روش میاد!
مادربزرگم سیاه نمی‌پوشید، می‌گفت فلک رو گول بزنیم دیگه بلا نفرسته!


می‌دونم کارمون از فریب دادن تقدیر غریبمون گذشته، اما خدا رو چه دیدین شاید مادربزرگا یه چیزی می‌دونستن که ما نمی‌دونیم...