- ارسالیها
- 830
- پسندها
- 3,827
- امتیازها
- 17,773
- مدالها
- 13
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
و آفتاب خسته ی بیمار
از غرب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز
له له زنان
عطش زده
آواره
بادِ هار
یک تکه روزنامه یِ چربِ مچاله را
در انتهایِ کوچه یِ بن بست
با خشم می جوید
تا دور دیدِ من
اندوهبار غباری گس
درهم دویده بود
قلبم نمی تپید
و باورم به تهنیتِ مرگ
شعری سروده بود
من مرده بودم
رگ هایم
این تسمه های تیره یِ پولادین
بر گِرد لاشه ام
پیچیده بود
من مُرده بودم
قلبم
در پشتِ میله هایِ زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیقِ من
فریاد می کشید
روئیده بود
در بی نهایتِ احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
و خاموش
فریادِ گام هایِ زنی
چون قطره هایِ آب
از دور ، دور ، دور ذهن
در گوش من چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنینِ گام
اما
تداومِ فریادِ گام ها
از انتهای دیگرِ دهلیز
در گوش...
از غرب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز
له له زنان
عطش زده
آواره
بادِ هار
یک تکه روزنامه یِ چربِ مچاله را
در انتهایِ کوچه یِ بن بست
با خشم می جوید
تا دور دیدِ من
اندوهبار غباری گس
درهم دویده بود
قلبم نمی تپید
و باورم به تهنیتِ مرگ
شعری سروده بود
من مرده بودم
رگ هایم
این تسمه های تیره یِ پولادین
بر گِرد لاشه ام
پیچیده بود
من مُرده بودم
قلبم
در پشتِ میله هایِ زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیقِ من
فریاد می کشید
روئیده بود
در بی نهایتِ احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
و خاموش
فریادِ گام هایِ زنی
چون قطره هایِ آب
از دور ، دور ، دور ذهن
در گوش من چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنینِ گام
اما
تداومِ فریادِ گام ها
از انتهای دیگرِ دهلیز
در گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.