زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی
لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت
و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه
اما به هر حال لبخند بود
امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است
من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند
و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت میآورم
ولی تو میگویی به لبخند نیازی نداری
چرا که بی اندازه خستهای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من
من خود نیز خستهام از لبخندهای بیگانه
من نیز خستهام از لبخندهای خود
لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان میشوم
لبخندهایی که مرا عبوستر میکنند
در حقیقت من هیچ لبخندی نیست
تو در زندگی من آخرین لبخندی
لبخندی بر چهرهای که هرگز متبسم نمیشود