- ارسالیها
- 31
- پسندها
- 398
- امتیازها
- 2,603
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #11
قصد لبخند زدن داشتم اما حالم اجازه کش آمدن لبم را نمیداد. دستم را روی چشمهایم کشیدم و سعی داشتم بلند شوم، صابر دستش را پیش آورد و کمک کرد؛ به لباسهایش نگریستم، مثل همیشه پیراهن مشکی پوشیده بود و شلوار همرنگش را ایضاً، این پسر سر تا پا مشکی همراه راههای ناهموارم بود، نجاتبخشی که همیشه همراه است و برادری که مردانگی در تکتک سلولهایش میجنبد. تعادلم را که حفظ کردم، همهی آنچیزی که بر من گذشته بود را جزءبهجزء بخاطر آوردم و آهی پر حسرت کشیدم که صابر متعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه که دست از خیره شدن برداشت و پرسید:
- رفته بودی امامی رو ببینی؟!
لحنش نشان میداد هنوز هم رگههای تنفر از استاد در وجودش زندهاند. کمی به جلو خم شدم، دستم را روی کمرم گذاشتم و حرکتکنان جواب دادم:
-...
- رفته بودی امامی رو ببینی؟!
لحنش نشان میداد هنوز هم رگههای تنفر از استاد در وجودش زندهاند. کمی به جلو خم شدم، دستم را روی کمرم گذاشتم و حرکتکنان جواب دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.