متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه چروکیده | محسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع محسا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 437
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #11
قصد لبخند زدن داشتم اما حالم اجازه کش آمدن لبم را نمی‌داد. دستم را روی چشم‌هایم کشیدم و سعی داشتم بلند شوم، صابر دستش را پیش آورد و کمک کرد؛ به لباس‌هایش نگریستم، مثل همیشه پیراهن مشکی پوشیده بود و شلوار هم‌رنگش را ایضاً، این پسر سر تا پا مشکی همراه راه‌های ناهموارم بود، نجات‌بخشی که همیشه همراه است و برادری که مردانگی در تک‌تک سلول‌هایش می‌جنبد. تعادلم را که حفظ کردم، همه‌ی آن‌چیزی که بر من گذشته بود را جزء‌به‌جزء بخاطر آوردم و آهی پر حسرت کشیدم که صابر متعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه که دست از خیره شدن برداشت و پرسید:
- رفته بودی امامی رو ببینی؟!
لحنش نشان می‌داد هنوز هم رگه‌های تنفر از استاد در وجودش زنده‌اند. کمی به جلو خم شدم، دستم را روی کمرم گذاشتم و حرکت‌کنان جواب دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #12
در حالی که نفس‌های پی‌درپی‌اش حکایت از عصبانیتی نسبتاً شدید می‌داد گفت:
- باشه... من این دهن رو می‌بندم، بیا!
و دستش را روی دهانش گذاشت. به سختی لبخندی زدم، بیشتر به صابر تکیه دادم و آهسته‌آهسته و لنگ‌لنگان جلو می‌رفتم. می‌دانستم صابر از استاد امامی تنفری دارد که با هیچ‌جیز شسته نخواهد شد و از بین نمی‌رود اما من باید تلاش خودم را می‌کردم.
گناه استاد فقط خسته شدن بود، خسته از مردمی که از خدای خود نیز راضی نبودند. او تمام تلاشش را کرد تا همه‌چیز را درست کند اما از بد شانسی‌اش همه‌چیز با چرخشی صد و هشتاد درجه‌ای بدتر شد که بهتر نشد. نفسم را بیرون دادم که بیشتر به مثال آهی پر سوز و پر حسرت بود، صابر نگران شد و پرسید:
- حالت خوبه؟
چیزی از ذهنم گذشت «چرا استاد راه بیداری را در غارت دارایی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #13
آدم خود شیرینی نبود اما خودش را همیشه قهرمان می‌دانست؛ او به مانند الگوی خود بود، هر که الگوی صابر را نشناخته باشد گمان می‌کند که این دانشمند علوم اتمی خودشیفته‌ترین مرد بر روی کره خاکی است! هر چند که سال‌هاست جهان این مرد بزرگ ننگ بر دامن را مرده می‌پندارد اما هستند کسانی که به طور غیرقابل درکی باور دارند که او هنوز زنده است.
با رسیدن به حیاط اصلی مجتمع سرم گیج رفت و کنار درخت کاجی نشستم، صابر چهره نگران چند لحظه اخیرش را دوباره برگزید و گفت:
- خوب نیستی برادر من، خوب نیستی!
دستش را از بازویم جدا کرد و به سمت نگهبانی رفت، از پشت که نگاهش می‌کردم از من تنومندتر به‌نظر می‌رسید و حقا که خوشتیپ‌تر بود.
به نگهبان رسید و در حالی که با دستش من را نشان می‌داد لب‌هایش را تکان داد و با نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #14
دست راستم را تکیه‌گاه خود قرار دادم، تنم را کمی بالا کشیدم و به سختی روی تخت سفید رنگ بیمارستان نشستم. صابر که متوجه جابه‌جایی من شد تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد و سمت من آمد. دستش را به لبه‌ی تخت گرفت و با چشم‌های ترسناک و سکوت سهمگینش من را می‌نگریست. می‌دانستم این نگاه متهمم می‌کند به دانستن و خود نیز می‌دانم این اتهام جرم بود! قبلاً این موضوع را به صورت شایعه‌ای غیرحقیقی از همراهان استاد امامی شنیده بودم اما جرئت باورش را نداشتم، به راستی چه کسی شجاعت این را داشت باور کند دانشمندی که به اختلاص متهم شده و گریخته اما زمانی بین مردم محبوبیت خارق‌العاده‌ای داشته توسط خبرنگار و رئیس اسبق صداوسیما که او هم هوادارانی تعصبی داشته به قتل رسیده باشد؟ به طور قطع هیچ‌کَس به غیر از صابر که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #15
برای ثانیه‌ای پمپاژ خون در سیاهرگ دست راستش قطع شد طوری که ضربانی حس نمی‌کردم و بعد به طور ناگهانی دستش را از زیر دستم بیرون کشید و چند قدم عقب رفت. حرکاتش را می‌شناختم، هیچ خوشش نمی‌آمد کسی به احساساتش پی ببرد؛ شک، خشم و حماقت سلول به سلولش را می‌کاوید. نفس حبس شده در سیـنـه‌ام را آه مانند بیرون فرستادم بلکه از حرارت ذوب‌کننده نایژه‌هایم کمی کاسته شود. در عمق چشم‌هایش نگریستم، حرف داشت برای گفتن و این جزیی از حماقتش بود؛ ای کاش لب باز نمی‌کرد تا بر زخم باز شده‌ی رفاقتمان نمک نمی‌شد!
- من غلط کردم... غلط کردم همون موقع که شاگر افلاطون‌وار به همه گفتم تفاوت عقیده‌ها باعث بیشتر شدن دانش می‌شه.
سوراخی کوچک، به اندازه سر سوزنی در قلبم ایجاد شد اما آن‌چنان عمیق نبود که باعث شکستگی شود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا