متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ شاید اون اوبره نباشه | م‌اه.ه‌ام کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بابای دخترش
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 439
  • کاربران تگ شده هیچ

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
به‌نام آرام‌ دل‌ها
کد داستان: 459
ناظر: (Mahsa) (Mahsa)

عنوان: شاید اون اوبره نباشه
نویسنده: م‌اه.ه‌ام
ژانر: #اجتماعی
خلاصه:
ملنی میلر روزنامه‌نگار سی‌ساله‌ی اهل واشنگتن، برای نگارش مقاله‌ای محلی، از طرف واشنگتن‌پست به یکی از مزارع حاشیه‌ی واشنگتن رفته و ماجراجویی خود را با پاتریشیای سالخورده آغاز می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mers~

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
برای هرآن‌کس که در سـینه دل و در سر سودا دارد.

12 ژوئن 1990
مزارع یاکیما1، حواشی واشنگتن

کالسکه‌ی تازه رنگ خورده‌ی شهری در حالی که در برابر گرد و خاک ناشی از حرکت بی‌دفاع بود آهسته‌آهسته مقابل اولین کافه‌باری که مورد رویت کالسکه‌چی قرار گرفته بود، می‌ایستد. دقایقی از اولین توقف کالسکه در دهکده می‌گذشت و انگار کسی قصد خروج از آن را در سر نداشت! بالاخره طاقت کالسکه‌ران از کفش رفت، با مشت بر دیواره‌ی کالسکه کوبید و فریاد برآورد.
اما در داخل کالسکه زن و مردی جوان منتظر بودند تا کالسکه‌ران درب کالسکه را گشوده و آن‌ها را به کافه‌ی محل قرار دعوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
- اوه عزیزم نمیدونم چرا اون چاله‌ی گل رو جلوی کالسکه ندیدم و رفتم توش، تو که گلی نشدی عزیزم؟!
ملنی با قیافه‌ای که انگار نوشیدنی ترشی را یک‌جا سرکشیده بود به پشت برگشت و همسرش را نگاه کرد که کفش‌هایش از گل پوشیده شد بود. او باید آرام می‌ماند، این اولین قانون برخورد خوب بود. به قصد نفسی عمیق دمی عمیق گرفت که ناگهان از دودی که در کافه بود به سرفه افتاد. به سختی توانست خودش را کنترل کند و به سرفه پایان دهد. می‌دانست در آن لحظه باید بیخیال همسر کفش گلی‌اش بشود، پس دوباره به سمت پیشخوان چرخید تا ادامه‌ی سخنانش را دیکته کند، اما کافه‌چی امانش نداد:
- ببین یارو برام مهم نیست ملنی میلر هستی یا منلی میلر... .
- ملنی میلر!
- ...حالا هرچی! گفتم که برام مهم نیست خانم، به هرحال ورود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای کشیده شدن پایه‌های چوبی صندلی بر کف بار از گوشه‌ای برخواست.
- اونا با من کار دارن جِرِمی.
با وجود صدای خسته و سالخورده‌ی مرد جرمی مطیعانه از موضع خود عقب‌نشینی کرد.
- مشکلی نیست کلانتر، مهمون شما مهمون کافه‌ی ماست!
کلانتر پیر به نشانه‌ی تشکر سری تکان داد و با دست خانم و آقای میلر را به میز خود دعوت کرد. ملنی که از حضور کلانتر شهری به این بزرگی در این ساعت
روز در کافه بار تعجب کرده بود با شک به کلانتر نگاه کرد، اما چون راهی برایش نمانده بود نگاهی پرسشگر به همسرش انداخت تا نظر او را هم جویا شود که همسرش را در حالی که سخت مشغول بالا و پایین کردن شلوارش بود مشاهده کرد. از سر ناچاری آهی آزاد کرد و به سمت میز کلانتر روانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا