نقد همراه نقد همراه رمان چشمان سرد زمستان | ساپورا / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع N.Karevan❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 315
  • کاربران تگ شده هیچ

N.Karevan❀

مدیر بازنشسته نقد + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
601
پسندها
15,433
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
~بسم رب النور~

IMG_20210302_234904_390.jpg


با سلام خدمت نویسنده محترم!
«نقد همچون آیینه‌ی نگرش ماست، بنگرید آیینه‌ی وجودیت را»
رمان «چشمان سرد زمستان» بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا کمی صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود و داخل تاپیک قرار گیرند.
پس از مطالعه نقدها، موظف هستید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی و چگونگی تغییر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,643
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #2
به نام خدا
نقد همراه رمان چشمان سرد زمستان

پست شماره پنج

***
بهار ۱۴۰۰_تهران
سر از پای نمی‌شناخت. چشمان خمارآلودش خبر از شب بیداری هر روزش را نشان می‌دادند. (خبر از شب بیداری هرروزه‌اش می‌داد! به تناسب فعل با جمله دقت کنید.) ۲۰۶ نقره‌ای رنگش را در گوشه‌ای (برای فضاسازی ملموس‌تر ذکر کنید دقیقا چه گوشه‌ای؟ در زیر سایه‌ی درخت بی ثمری که قد بلند کرده بود یا دیواری که ارتفاعش از دو متر تعدی نمی‌کرد و...) پارک کرد و وارد کارخانه‌ی بزرگ و سرشناسی که پدرش مدیرتش را بر عهده داشت، شد.
صدای کفش‌هایی که پاشنه‌های نه چندان بلندی داشتن (داشتند.) در هیاهوی کارگرانِ در حال کار گم شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,643
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #3
پست شماره شش

و مشکلی را که هم‌چو کوهی استوار بر سَر راهش قد علم کرده بود را به هر قیمتی که شده است بر طرف سازد. دل را به دریا زد و گفت:
- راستش بابا... یه مشکلی پیش اومده. نمی‌دونم باید چه‌جوری حلش بکنم.
پدرش که می‌دانست آمدنش به اینجا، آن هم در این وقت روز نمی‌توانست بی‌دلیل باشد، بی‌آنکه تعجبی بکند، گفت: (کمی توصیف از حالت چهره‌ی پدرش این‌جا می‌توانست مفید باشد.)
- چه مشکلی عزیزم؟
نمی‌دانست باید از کجا شروع بکند. قبل از آمدن به خودش تذکر داده بود که ساده نشکند و از حرف‌های پدر نرنجد. خوب می‌دانست که قرار است کلمه‌ی «نه» را بشنود؛ اما همان آخرین امید زنده‌ی ته مانده‌ی قلبش را به چنگ گرفت و گفت:
- مشکل مالی.
مکثی کرد تا واکنش پدر را ببیند. پدر در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,643
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #4
پست شماره هفت

اگر چه پدر در تمام این مدت روی ناخوشایندی به او نشان داده بود و از کارهای سختی که انگار فقط برای او ساخته شده بودند، گله و شکایت کرده بود؛ اما با تمام وجود به او افتخار می‌کرد و شجاعتش برای او تحسین‌برانگیز بود. (جمله بسیار طولانی!)
خوب می‌دانست که او سرتق و لجبازتر از این حرف‌هاست، و محال است که قید افکارات و عقایدش را بزند. اندکی از او دلخور بود. از اینکه می‌دید او آن‌قدر خود را وابسته به کار می‌داند و در این راه خود را هَلاک می‌کند، ناراحت بود. (در این قسمت حس آمیز می‌توانست در سطح بالاتری پا به عرصه گذاشته و نویسنده با طرزی غیر مستقیم به دلخوری کرکتر اشاره نموده به گونه‌ای که خواننده بتونه با شخصیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,643
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #5
پست شماره هشت

هارون که اشک در چشمانش به رقص در آمده بود، عاشقانه به او می‌نگریست. در جواب به حرف‌های دختر زیبایش لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- من بهت اعتماد دارم و چون بهت اعتماد دارم، با دست خالی می‌فرستمت که بری.
نگاه خیره‌ی پدر به چشمان مهربانش، به هوای ناآرام قلبش، آرامشی بی‌وقفه هدیه کرد. کیفِ چرم قهوه‌ای رنگش را که با رنگ موهایش هارمونی جذابی را به وجود آورده بود، روی شانه جابه‌جا کرد و بدون گفتن هیچ حرفی از پدر خداحافظی کرد.
عاجزانه پشت فرمان جای گرفت. لیستی که تهیه کرده بود را در دست گرفت. نام پدرش اولین اسمی بود که در لیست حامیان قرار گرفته بود.
فهرستی که دیشب آن را تهیه کرده بود، و امروز مصمم شده بود که با یکایک آنها حرف بزند. انتظار این رفتار را از پدرش داشت؛ اما باز هم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,643
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #6
پست شماره نه

از اسمش که خیلی خوشش نیامده بود؛ اما همین را هم به فال نیک گرفت و وارد ساختمان شد. از ورود و خروج آدم‌ها به نظر می‌رسید که، شرکت پر درآمد و مشهوری است.
این را هر کسی در بَدو ورود متوجه می‌شد که پا در جای بی‌خودی نگذاشته، و برای هر قدمی که بر می‌دارد می‌بایست قصدو نیتِ قانع‌کننده‌ای داشته باشد. به تمام آثار هنری که به دیوار و سقف نصب شده بود، به ظرافتی که برای نصب آنها به کار گرفته شده بود، با دقت نگاه می‌کرد. (چه اثار هنری‌ای؟ به سقف چه چیزی نصب شده‌است؟ شرکت متعلق به چه صنفیست؟)
از خانم شکیلی که خیلی رسمی پشت میزش جای گرفته بود، خواست که او را به اتاق آقای معتمدی ببرد. ساقی شرایط را برای منشی جوان توضیح داد و از او خواهش کرد که بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

.REIHANEH.

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,238
پسندها
42,512
امتیازها
69,173
مدال‌ها
34
سن
19
سطح
38
 
  • #7
نقد همراه رمان چشمان سرد زمستان
پست ۱۳:

روی یکی از صندلی‌ها (جنس و شکل صندلی چیه؟) جای گرفت. آب‌دهان را از بزاق به خشکی گلو روانه ساخت و دستانش را به سمت شالِ طوسی رنگی که راه گلویش را سد کرده بود، برد و کمی راه را برای نفس کشیدن آزاد کرد. سعی بر این داشت تا کمی آرام شود و از خشم و خروش درونش بکاهد.
آقای فروزان در حالی که چشم از برگه‌های کنار دستش برمی‌داشت، منتظر به او نگاه کرد و گفت: (لحن صداش چطور بود؟ اروم؟ خسته؟ گرفته؟)
- خب می‌شنوم... چه چیزی موجب شده که شما یک ساعت رو پشت در اتاق منتظر بشینید؟
او اما به خاطر رفتارش و عصبانیتی که نتوانسته بود در آن لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

ZOHREH73

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/12/20
ارسالی‌ها
19
پسندها
3,599
امتیازها
15,990
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • #8
#۲۴
و اما آن طرف از دیوار سرنوشت، دختری زیر پتو غلتیده بود و در حال نجوا کردن با خدای خود بود. از مهرماه و بازگشایی مدارس به زمستان می‌رسید، از زمستان به لباس‌های گرم برای بچه‌ها، از بچه‌ها به نگاه‌های مظلوم و سوسو زدن چشم‌هایشان و از یتیم بودن و دست‌های کوچکشان به حرف‌های سبحان فروزان می‌رسید!
در نظرش اسم سبحان، بی‌معناترین اسمی است که شنیده بود. در نظرش اسم سبحان، بی‌معناترین اسمی بود که شنیده. حرف‌هایی که او در خطابِ کمک به خیریه زده بود، مثل صاعقه از تاریک خانه‌ی ذهنش عبور می‌کرد، و روشنایی وصف‌ناپذیری را به قلبش عطا می‌کرد. آنقدر با خود فکر کرد و کَلنجار رفت تا اینکه تصمیم گرفت پیشنهادی که به او داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
عقب
بالا